دشمن شان گشتم
بی آن که خواسته باشم
هرگز.
از میانه ی تنگ حضورشان
میگذرم
با لرزشی خیس و نمناک
می دراند از هم
چرمینه ی پوستم را
خیرگی نگاه دوخته شان.
غرقه در
خفگی سرد سکوت خندههاشان
محو در محاق ظریف منحنی لبها
با شتابی سنگین
در پی یافتن روزنههای صدا
میگذرم
از میانه تنگ حضورشان
هیچ ایرادی نمیتونم به این شعر بگیرم یا اینکه من نمیتونم . نمیدونم . ولی ذات من طوری است که سختگیرم بدون آنکه طرف مقابلم را بشناسم و بدانم که مبتدیه یا حرفه ایه . اگر ایراد میگیرم واقعا پوزش میخوام ولی میدونم که نظرات خودم هم قطعاً بدون اشکال نیست .
در این شعری که گفتی همه کلمات در جای خود قرار گرفته اند و به روشنی حضور و عبور پراسترس شاعر را در میان و از میان جمعی از غریبه های آشنا به احساس ما نزدیک میکنه بطوریکه سردی این حضور را به درستی به حس می نشینیم .
" دشمن شان گشتم / بی آن که خواسته باشم / هرگز " خیلی خوب تصور کردی و به تصویر کشیدی . با آرزوی سرافرازی برای شما .