میشنویم
خشخش شکفتن زخمهای بسترمان را
گندیدن این ملافهها
معجزهی یهودای ماست.
چگونه میشود
که تصویر پشت پنجره
دیواری گردد
و تو
زندانی یک قاب بی رمق
از باغ آینهها باشی
و من
همسُرای عرعرهای پاییزی
همآواز سکوتشان
با آن لبهای دوختهام
در جعبهی زمان
اسیر تکتک ثانیهها
و زمان نمیگذرد
محکوم به تعقیب عقربهها
بهت زده
تندیسی در میان چرکمُرد ملافهها
خیره به آن قاب همیشه تکراری
و بوی مرگ از بسترمان جاری است
سردتر از یخزدگی چای در لیوان
رمق از ما رخت بربسته است
و چه قدر جای ما در زندگی
خالی است!
عالی بود. یاد احمدرضا احمدی افتادم.
میان ماه من تا ماه گردون
...
آره...
چقدر جای ما در زندگی خالی است...
و چه قدر جای ما در زندگی خالیست....
تو که بدتر از منی دختر!یه نقطه ی سپید دیده نمیشه توی شعرات.....همش توصیف این گند مطلقیه که اسمشو گذاشتیم زندگی....
و اون قدر نرفتیم و حرکت نکردیم و مرده وار این جا نشستیم که دارم بوی پوسیدن خودمو حس می کنم!بوی گند یه ترسوی محکوم به زندگی!
این یک سنت ادبیه
ما ایرانی ها شادی کردن بلد نیستیم
روضه خوانی و سینه زنی ما رو این طور کرد
بلد نیستیم که لذت های درونی رو شعر کنیم و بیرون بریزیم
مریم ممکنه به انجمن جدید ما ملحق بشی؟برو سر بزن