خسته از صدای سکوت زجرآورت
در هنگامهی این غوغا
با دستانی چسبیده به تختهپارهها
پیش می راندم
تیغه ی طلایی خورشید
نگاهت را نیمه می کرد
و غوغای مگس ها
هیچ سکوتت را بر نمی آشوبید.
لرزان و بی امید
بانگ برآوردم
و تو حتی ناتوان از پلک زدن
دل آشوبه ی موج ها
بر نگاهت می رقصید
و مات شده بودی
بر این همه آب.
حتی فوران پستان هایم را
پاسخ نگفتی !
کجا به خاک بسپارمت
کودکم
که دیگر مرا زمینی نمانده است
تویی
با نگاه مات و ابدیت
در آغوشم
و منم
لرزان و خیس و ترسیده
در آغوش این سیلاب