سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

به من... می‌اندیشی؟...

به من...

می‌اندیشی؟...


چگونه آغاز شد

پیوند دوباره‌ام با تو؟


از یک شروع ناپیدا؟


آن چنان که دیگر

نمی‌توانم برویانم

فشردگی دانه ی دلم را.


لخته‌های خون درونم

کودکی نخواهد شد

از بس که رابطه‌ها

سترون بودند!


رصد

دشمن شان گشتم

بی آن که خواسته باشم

هرگز.


از میانه ی تنگ حضورشان

می‌گذرم

با لرزشی خیس و نمناک


می دراند از هم

چرمینه ی پوستم را

خیرگی نگاه دوخته شان.


غرقه در

خفگی سرد سکوت خنده‌هاشان

محو در محاق ظریف منحنی لب‌ها

با شتابی سنگین

در پی یافتن روزنه‌های صدا

می‌گذرم

از میانه تنگ حضورشان


یک حس قدیمی خاک خورده

سکوت ساکت سرزمینم 

 

در کودکی یک ظهر چسبناک و سنگین 

 

سنگی پله های داغ همسایه 

 

و تنبلی بی تمنای کلاغ روی هره دیوار ؛

 

بگو چرا چنین غمناک است 

 

این آخرین تصویر از خاطره‌های بی نشانم 

 

چرا چنین سمج 

 

              مثل مگس‌های وارفته مردابی 

 

چرا چنین جاری 

 

             چونان شطی از جیوه‌های مذاب.

 

خاطره‌های بی اکسیژن  

 

                    بی نفس 

 

                        غبارآلود و خسته 

 

به تمنای مرگ من 

 

                  هر روز 

 

                    سرک می‌کشند 

 

از پس دیوار خانه‌ام. 

ظهر خرداد 89

شاعر

 

چشمانم رودی روان بود

زیر پرده ی سنگین مه

و استخوان‌هایم ترانه می خواندند

و سرما  هم چنان می نواخت.

               

در ترنم باد

می رقصیدند گیسوان ازجاکنده‌ام

و گام هایم ایستاده بودند.

ناامیدی بر سرم می‌بارید

سپید و سنگین

و آسمان می گریست

از نبود ترنم طلایی آفتاب

و اسرار دلش عریان بود.

 

در میانه حماسه ی مضحک شاعری

خمیده بودم

و هیچ نمی‌توانستم

به خاک بسپارم تنهایی را.

زنجیر حروف و واژه‌ها

می‌کوفت بر کاسه ی سنگین مغزم

و انگشتانم

خشکیده

ناتوان بودند از اسارت آنها

و خاطره‌ام

نمی‌توانست در خود بگنجاندشان

و فرار می کردند

و گریه‌هایم

سودی نداشت

در دشت بی حاصل گندم.

***

در دشت سبز گندم

از بی برفی بسیار

نمی توانی به یاد آری

اسطوره ی سپید یخبندان را

مگر... مگر...

نزدیک شوی به تندیسِ

طلاییِ

         شاعر

در میانه ی دشت

و ناگاهان بشنوی سرودهای

    یخ‌زده ی

حک شده بر باد را.

مکتوب

بر تمامی تن چروکیده اش

ترانه های گمشده ی برفی

و می‌اندیشی

که شاعر

نتوانست رها کند

با ریسمان ترانه‌ها

خود را

از دستان ممتد تنهایی

و تن به خاک نسپرده اش

دیوان سرودهایش گشتند.

آغاز

  

 

عنوان این وبلاگ سی و یک است. چراکه در سن  

سی و یک سالگی یعنی همین سال جاری تصمیم گرفتم برای نخستین بار آنچه را که دلخواهم است بنویسم آن هم بر روی یک صفحه شیشه‌ای... 

عکس بالا نشانه کلاف در هم پیچیده قلبم است که امروز یک در میان می زند...