-
خیالات پنج بعدازظهر
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1390 09:25
طرف ساعت پنج عصر زمانی که همه دانشگاه در خواب فرو رفته از دفتر میزنم بیرون. آرام و بی دغدغه راه می افتم میان بلوارهای شهرک دانشگاه. سکوت همه جا را پر کرده. نه بادی،نه نسیمی، نه جنبشی! حتی یک برگ هم تکان نمی خورد. آسمان ابری است و انگار چند وجبی به زمین نزدیک تر. دانشجویان رفته اند و همکاران گرامی خوابند یا در...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 بهمنماه سال 1390 09:31
یکی دیگه می خواد دانشیار بشه و حقوقش بره بالا جونش رو ما می کنیم!ای تف به روح پدر هر چی مدیر و رییسه! امیدوارم به زودی زود این مرتیکه یک لاقبا خیزرانی حضرت اجل جاسبی تشریف ببرن تا این عمله هاشون هم شرشون رو کم کنن! هرچند که سگ زرد برادر شغاله اما حالا شاید قیافه بعدی بهتر باشه! مردک بی سواد نفهم با چهار تا مقاله ای که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 بهمنماه سال 1390 14:33
دلم پرو می خواهد. آن کوه های سربه فلک کشیده و آن دریاچه های عمیق را. آن دره های ژرف و رودخانه های خونبار را! دلم سرخ پوستانی را می خواهد که برای هر نسیمی، هر درختی، هر شکوفه ای، برای تمام ارواح سرگردان جهان، برای هر آوا و صدایی، نامی گزیده اند. دلم قدم زدن می خواهد میان کوچه های شهر کوثکو، میان دیوارهای اینکایی با...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 بهمنماه سال 1390 10:46
نخستین رهاورد کتاب بختیارعلی تقدیم ترجمه آن به یک لیست بلندبالا از کسانی بود که تنها یکیشان را می شناختم، منصور یاقوتی را. آن که با یک مجموعه داستانش کودکی مرا ساخت و آرزویم بود که همیشه مثل او باشم. مثل قهرمان داستانهایش. منصور یاقوتی جلوهی دیگری از صمد بهرنگی بود، معلمی در روستاهای دورافتاده و برف گیر کرد، ترک...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1390 12:18
من از شلوغی بیزارم، از غوغابازار و هنگامه و همهمه! و باشگاه همان جایی است که در یک وسعت کوچک به اندازه دو فرش 12 متری قرمز، 50 نفر در هم میلولند. دستانشان به دهانم میخورد و آرنجم به شکمشان! من بین این 50 تا یک دهاتی تمام عیارم! نه ست ورزشی ام آدیداس است و نه رنگ موهایم یخی! نه شینیون دارم و نه بدلهای مکش مرگ ما!...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 آذرماه سال 1390 14:23
کتاب جامعه شناسی خودکامگی(تحلیل و بررسی جامعه شناسانه داستان ضحاک از زبان فردوسی) حقیقتاً روشنگر و شیواست. کتابی مستند با نگاهی تیز و موشکاف و بیانی صریح. علی رضاقلی لایه های ادبی و تاریخی و بیانی فردوسی را مانند یک جراح زبردست کنار می زند و از دل اشعار وی حقایق انکارناشدنی تلخی را بیرون می کشد . خواندن این کتاب برای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1390 11:53
چقدر دلم می خواهد که بی دغدغه، بیکار و با یک ذهن خالی فقط و فقط بنشینم و کتاب بخوانم. نه آینده ای پیش رو و نه گذشته ای پشت سر. تنها خودم و خودم با یک هزاران هزار کتاب نخوانده (ترجیحا رمان انگلیسی). گاهی یک لیوان چای داغ را در رگ هایم روانه کنم و پس از پایان هر کتاب، ساعت ها رویا ببافم و خیال بسازم. بی هدف! بی فکر! بی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 آذرماه سال 1390 20:26
من تمام گاوهای زمینم! مصیبت بزرگم ترکیدن پستان هایم است از شدت شیر و نهایت آرزویم آن یونجه های تازه روییده در پاشویه ی رود! من تمام گاوهای زمینم! کیفور این حماقت وغ زده، رها در نشخوار ثانیه ها، مست آرامش چشمان دریده ام! من تمام گاوهای زمینم! بی تفاوت وجود آدم ها فرو رفته در بهتی منجمد در انتظار آن نوازش زمخت گله دار!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 آذرماه سال 1390 10:10
هرچه ببافی می پوشم در این سگلرز خشک پاییزی زیر هر پتویی که بخواهی می خوابم مثل عنکبوتی چسبیده به سه کنج دوده زده یک دیوار آماده یک خواب در کار مردنم!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 15:20
این را میدانم که دیگر نمیتوانم به آن کلاس مسخره برگردم! یاد گرفتن موسیقی در من نیست. نه حالش هست و نه ذوقش. حتی حسرت این همه پولی هم که خرج کردم نمیتواند مرا وادار کند که به سمت ساز بروم. نه سنتور و نه هیچ ساز دیگری! از اول هم چندان علاقهای نداشتم. می خواستم ساعتهای بیکاری شهرستان را پر کنم. اما حالا شده است یک...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1390 08:37
1 من فروتنانه در خیابان نگاه میکنم که چگونه گستاخ بر من میتازند صدای این همه هرزگیها در من میریزد من فروتنانه تنها نگاه میکنم! 2 دیگر سر به بیابان گذاشتنت را سر در برف کردنت را نمیخواهند در کنج خانه تمرگیدن و نمردنت آرزوی ایشان است! 3 هیچ میتوان در عمق آبهای زیر برف مدفون شد چگونه بکوبد کلنگ پیر گورکن بر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1390 08:33
گویی که ترانهای میخوانی در عمق سرد و تاریک اتاق همیشه خواب چون آخرین پری آبهای دور شیونت را پایان نیست آری! دستهایم گرمای دلداری ندارند و صدایم تاریک است اما این اشکها... آیا برای جاری شدنت بسنده نیست؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1390 08:31
بیا به ورطه بیفتیم در اوج و حضیض قافیهها بیا که صدایمان همآوازی خستگان است در فالش تنهایی سکوت بیا که دعوتیم به عربدههای حلقهی چاه بیا تسلیم برفهای آبانی شویم....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1390 08:28
در عصرگاه هنوز پاییز آن هنگام که نمانم غروب بر شانههایم مینشیند آن هنگام که هزاران صدای گمشده در سلولهای بی خون هوا میخوانند مرا در سینهکِش ویرانی مانند یک یادگار به بندبند سنگهای از حال رفتهی دیوار بدوز تا دمی آرام گیرم گویی که بخواهم از میان تنفس دندههای زخمیات در هیجان قلبت بتپم مرا به خود بدوز تا تجربه...
-
غروب آبان
پنجشنبه 5 آبانماه سال 1390 10:19
هیچ باکت نباشد عزیز! اشکهایم زنجیر پایبند تو نیست پیازهای پاییزی سخت تندند! هیچ باکت نباشد که باران بام هاجر نیز زندانیات نمیکند! بیا سپسِ واپسین جرعهی گرم چای عصرانه خداحافظی کن و اشکها را به حال خود بگذار که در بودن و نبودنت یکسان میبارند!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 آبانماه سال 1390 11:15
تف به ذاتشون! در سه ماه گذشته چندین نفر رو انفصال از خدمت کردن! همه از کارمندای سطح پایین و خدمات و قراردادی به خاطر جرایم احمقانه مثل اعتیاد که ماشاءالله همه معتادن یا مثلا کم کاری. در طی همین سه ماه گذشته بالغ بر ده ها تخلف و سوتی قانونی از مدیران و روسا گرفتن اما به هیچ جاشون هم نیست. تف به ذاتت جاسبی که سیستم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 مهرماه سال 1390 11:51
somewhere سوفیا کاپولا با جدایی نادر از سیمین یک وجه مشترک داشت و آن سطح کمتر از حد انتظار بود. زمانی که تعریف چیزی، کسی یا جایی را خیلی میشنوی و میبینی که مرتب جایزه و تعریف و تمجید و تقدیر و... بارش میکنند به خود می گویی ای بابا! عجب چیزی باید باشد! اما وقتی به اصل ماجرا میرسی صاف میخورد توی ذوقت! فیلم سوفیا...
-
من به زن بودن خود مفتخرم!
سهشنبه 19 مهرماه سال 1390 13:14
من از زنانگی خودم خجالت نمیکشم. اما بسیاری شرمنده زن بودنشان و زنانگیشان هستند و برایشان چه بیحیایی بزرگی است وقتی که من نشانههای این زنانگی را بروز میدهم و بی هیچ شرمی به نمایششان میگذارم. من درک نمیکنم که چرا وقتی من و تو و بابای بابایمان و هفت جد و آباد همسایه میدانیم که پریود چیست پس چرا خرید نوار بهداشتی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1390 11:43
«جاده» تمام شده و از این به بعد هر گاه که به جاده فکر کنم تنها به یک راه خاکستر زده سوخته خالی از انسان میرسم. جاده تصورم را از سفر تغییر داده! از داستان جادهای هم همین طور. سراسر رمان بسان یک جاده است که گویی بندبندش را کپی کرده و تکرار کردهاند اما به تو حس تکرار دست نمیدهد. اتفاق خیلی خاصی قرار نیست که پیش آید...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1390 12:37
در ایستگاه میلرزم صدای ممتد اسرافیلیاش در گوشم و انگار که پاییز است در هجمه بادهای سرد بیپناهی! انگار ریسمان مهرههایم به دست توست که میکشیاش و من میلرزم! انگار تو نیستی که همگام قطاری این منم که در آستان رفتنم! و ایستگاه کانون زلزله است: بر پای خود بند نمیشوم و شوکهای هول قیامت در من بیدارند و قطار به راه...
-
برادران
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1390 11:09
انسان شاید تا اندازهای محصول تفکرات و ایدهها و خواستهای خویش باشد و آن گونه زندگی کند، اما زمانی که شرایط محیطی و روانی تغییر کند حتماً رفتارهای او نیز تغییر خواهد کرد. تقسیم انسانها در زندگی به خوب و بد و سیاه و سفید حاصل فراموش کردن همین موضوع است. همهی ما در نهاد خود و در غرایز خود توان انجام کارهای خوب و بد...
-
عروج
شنبه 19 شهریورماه سال 1390 11:31
این قبول که شرایط محیط و زندگی اجتماعی، سرنوشت انسان را میسازد، اما گاهی انسان با تصمیمی که میگیرد، با ارادهای که بر میگزیند یا حتی با تصمیمی که نمیگیرد سرنوشت خود را دوباره رقم میزند. گاهی اوقات از ترس نبودن و نداشتن و نتوانستن و هزار چیز دیگر، کاری میکنی یا کاری نمیکنی و این میشود که سرنوشت میچرخد و تو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 شهریورماه سال 1390 10:48
امروز گرهی انگشتانم را گره میزنم به چوبهای جنگلی گنجهام و انگار که تا آخر دنیا فرصت باقی است، مدادهای رنگیام را دزدانه از چشمت بیرون میکشم. امروز شکنجهی کاغذ است از این نقشهای سیاهم از این مدادهای نوکشکستهام که کاغذ را میدرانند! کشیدنت بر کاغذ نه کار من است و نه کار ونگوگ چنین که تو گره در گره و چین در چین...
-
و لیلا دختری که دیگر نیست!
شنبه 12 شهریورماه سال 1390 09:45
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 اسمش لیلا بود. دختری لاغراندام با چشمهای بسیار درشت و صورتی کشیده. فکر میکنم که کلاس پنجم ابتدایی بودم. مادربزرگم تازه مرده بود. یعنی خیلی وقت بود که شبیه مردهها شده بود اما در یک روز پاییزی بعد از کلی جان کندن و خرخر کردن بالاخره تسلیم بیماری شد...
-
مرا به گور بسپار!
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1390 11:52
من عمق پاهای سست خویش را در گل و لای چمن های سبز در جویهای کثیف لای اندود در خوفناکی چسبناک خیابان تابستان در انتظار اندازه گرفتم. تو ژرفای اندوهم را در خنده های بی اثرم در سکسکه های بغض آلود ظهرهای کسالت در شیطنت گمشده ام در خواب های خشمناک مادرم اندازه گرفتی من از اندازهی تو دورم! من متعلقم به این کشمکش کشندهی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1390 10:21
دیشب برای چندمین بار هامون را دیدم. فیلمی که با هر بار دیدنش پرسشهای زیادی در سرم شکل میگیرد. فیلمی که جزء بهترینهای سینمای ایران است و این وزن و ارزشش را مدیون نگاه خاص مهرجویی به جهان و بازی بی اندازه خوب شکیبایی و فرهی است. اما دیشب با دیدنش دلم حسابی گرفت. زمانی که هامون را از آب میگیرند و او به دنیا...
-
آن چند نفر!
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 20:56
کلا شاید 20 نفری بودند که چون از سازمان مجوز نداشتند باید می رفتند. 90 درصدشان فوق لیسانس بودند و چند نفری لیسانس! یکی دو نفر آقا بودند و بقیه خانم! از ده سال سابقه کار تا شش ماه. به عنوان نیروی حق التدریس کار می کردند. از آنجا که ... نیروهای رسمی بسیار گشاد است این حق التدریس ها بسیار خوب و عالی کار می کردند. البته...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 مردادماه سال 1390 13:48
گمانم این بود که تکههای دلم را خونچکان برای کباب میخواهی! گمانم این بود که تکههای دلم را اشکآلود برای به نیش کشیدنت میخواهی! گمانم این بود که تکههای دلم را رشتهرشته برای بافتن میخواهی! اینک تکههای دلم را مانند سنگریزه های تراش ناخورده مانند تاسهای شکسته به بند کشیدهای اینک با رشتهی به بند کشیدهی تکههای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 مردادماه سال 1390 13:41
در این مرداد گند و مزخرف دومین رمانیه که میخونم. اولی وقتی یتیم بودیم اثر کازوئو ایشی گورو که خیلی عالی و خوب بود. یک دنیای انگلیسی، یک داستان کارآگاهی، یک فلسفه داستانی. البته به پای بازمانده روز نمیرسید ولی خیلی خوب بود. و این دومی که خیلی بهتره! عروس فریبکار اثر مارگارت اتوود که آن قدر جذابه که سه روزه 300...
-
اگه برام خواهر کوچولو می آوردی چی می شد!؟
یکشنبه 16 مردادماه سال 1390 14:12
وقتی پرسیدم چرا به من نگفتی؟ زیر لبی خندید و گفت: روم نشد! البته واقعا اگر هم میگفت شاید من خیلی عادلانه برخورد نمیکردم. شاید مثل همیشه دستخوش احساسات میشدم و چیزی میپراندم. باز هم دیروز فهمیدم که مادرم را خوب نشناختهام. همیشه فکر میکردم که چیزی را در دلش نگه نمیدارد و حتماً به من میگوید. مخصوصا اگر آزاردهنده...