نمی دانی از این که برایت نامه می نویسم چقدر خوشحالم! چه هیجانی در من می جوشد! تصورش بسیار لذت بخش است که قصهگوی کودکی خود را به قصه ای تازه مهمان کنی!
خوب این طرف خیلی خبرها نیست. نمی شود بگویم جالی تو خالی است. چیز زیادی را از دست ندادهای اگر به این طرفها نرسیدهای. راستش از کودکان قصه های تو تا کودکی من تا همین امروز و کودکی دیگران چندان تفاوتی نیست. انگار در گردونه ای گیر افتاده ایم و مرتب تکرار می کنیم، تکرار می شویم. برای من قصه های تو چنان ملموس و جاندار بودند گویی زندگی خودم را میگفتی امروز نیز همان است.حالا گیریم چندی از کتاب هایت را چاپ کردند و رفع ممنوعیت فرمودند اما اصل قصه باقی است. اگر دوران تو مردم از خلال قصه های ساده تو و دیگران، چیزی را که باید می فهمیدند امروز این قدر فهم هم وجود ندارد.
تقریبا اوضاع یکسان است! آن انقلابی که تو و دیگران و همه میخواستند شد اسب افسارگسیختهای که مهارش حتی از دست صاحبانش نیز به در رفته است. اگر تو و امثال تو را سر زیر آب کردند و ارس بستر ابدی شما شد امروز به این راحتی، راحت نمی کنند! سر در کاسه توالت کردن و خنجر در قلب فرو بردن و شیشه نوشابه در هزار سوراخ کردن بماند؛ روح را به لجن میکشند!
شاید امروز به ظاهر بهتر باشد. کتاب های تو و مثل تو چاپ میشوند. اما روزگاری نه خیلی دور همیشه به من می گفتند که مبادا از فلانی و بهمانی نام ببری! مبادا بگویی که قصه گوی خانه ما، صمد است. آ ن روزها خیلی چیزها پنهان بود. اگر کسی در خیابان یک جعبه شیرینی مانند ،لای چادرشب پیچیده بود، می فهمیدی که دستگاه ویدئوست. اگر کسی کتابی زیر بلوزش داشت، حدس می زدی که کتاب نیست بلکه فیلم است. اگر می رفتی مهمانی و پسر میزبان توی یک لیوان آب با نی فوت می کرد و دود خیالی اش را به هوا می فرستاد می فهمیدی که پدرش اهل بخیه است. کسی به روی تو نمی آورد مگر سرباز گمنام امام زمان بود و تو را به بهشت و خدا می فروخت. مثل «داداش جان کی بر می گردی» که پسر میدانست در خانه کتاب لنین دارند اما به ماموران امنیتی می گفت نه ما فقط وازلین داریم. ما بچه ها خوب بلد شده بودیم که مخفی کنیم همه چیز را. اما امروز خیلی چیزها آشکار شده اما باز هم اندیشه است که در پس غبار زمان گمگشته می نماید.
صمد بسیار گفتم و هیچ نگفتم! خیلی دلم برایت تنگ شده است. برای تو و آن شتر پشت ویترین، دانه برف و اولدوز و تلخون و...
نمی شود گفت به امید دیدار اما روی ماهت را می بوسم
قربانت
مریم
آبان 89
راستی یک عذرخواهی بهت بدهکارم. همیشه می گفتم ننه بابای این یارو یعنی تو خل بودن! فامیل به این قشنگی اسم بچه رو صمد گذاشتن!
نزدیک است روی پلههای لجن گرفته بلغزم. آرام آرام پایین می آیم و دستم را به دیوارهای کثیف و سیاه حمام می گیرم. کاملاً خالی است. حتی صدای چکه کردن آب هم نمی آید. نور ضعیف و کدر سقف، حمام را تیره و تار کرده است. یک ردیف دوش کنار هم قرار گرفته. هر کدام یک در آلومینیومی دارد که انگار از قعر زمان سر برآورده. با احتیاطی ناخودآگاه، در ردیف دوشها پیش می روم. دستم لرزان و بی اختیار جلو می رود و در کابین دوش اولی را هل می دهد. یک دسته موی بلند و در هم گره شده از سر دوش زنگ زده آویزان است. گویی زنی را به دار کشیده اند. تمام بدنم را ترسی سرد به لرزه واداشته است. جلوتر می روم. در کابین دوم را باز می کنم. گویی کسی یک سطل کثافت به دیوارهایش پاشیده است. در سوم را که هل می دهم، باورم نمی شود. یک پارچه سبز پررنگ کف حمام افتاده است. شاید پارچه نیست! انگار برگ درخت است یا شاید بازی نور! اما سبز آن قدر پررنگ و جاندار است که چشمانم را می زند. یک نوزاد مرده لای غلاف سبز خوابیده. می دانم که مرده است، اما هنوز صدای گریه اش در گوشم می پیچد. مو بر تنم راست شده است. حس می کنم که نباید دیگر در کابین ها را باز کنم. آرام به ته حمام می روم. یک نفر زیر دوش آواز می خواند. در نیمه باز است. می دانستم که باید اینجا باشد. نشسته است و سرش را به دیوار تکیه داده. حالا دیگر از سرما می لرزم. لبخند کجکی احمقانه ای تحویلم می دهد و می گوید خوش آمدی!
اسکله آرام است. مثل همیشه. موج های کوتاه خونرنگ آرام گرفتهاند و تنها اندکی الوار پوسیده ی اسکله را می لرزانند. خورشید در افق پشت ابرهای سیاه و دودزده جا گرفته اما هنوز ماه طلوع نکرده است.
چند مرغ دریایی تار و تیره اسکله و افق را آشفته کردهاند، اما صدایشان را نمی شنوی چراکه در امتداد زمان یخ بسته اند. من کنار ساحل روی چوب های پوسیده و قرمز نارنجی اسکله ایستاده ام. بارانی ام رنگ باخته، شاید زمانی باد می آمده که هنوز لبه های بارانی ام تا خورده اند. همچنان به تو می نگرم، مثل همیشه. تصویر عجیبی نیست. معمولی مثل همه ی بندرهای دنیا! ای کاش دستانت در جیب بارانی من گرم میشدند! اما افسوس! تو هر روز شاید چند ثانیه ای به من نگاهی می کنی و می روی. بی آن که از خود بپرسی آن مرد، لب بندر چه می خواهد؟ چرا هر روز غروب لب ساحل میان مرغان دریایی یخ زده ایستاده است؟ حقیقتاً فاصله ی ما این قدر زیاد است! تو هر روز از کنار من می گذری و مرا نمی بینی. اما من، محکوم به دیدن توام. من که یک مرد بارانی پوش هستم لب بندری یخ زده که میان یک قاب چوبی روی دیوار اتاقت نقش بسته است. من نقاشی تو هستم!
گرچه پروای آنم نیست که بگریزم
از ترحم سرد و خالی چشمانت
اما هرگز
ققنوس نخواهم بود
هرگز
تا از میان بال های فروشکسته ام
سربرکنم
و خاکستر استخوان هایم
میعاد تولد دوباره ام گردد
و دوباره
بیاغازم با تو
این فصل سرد و سترون را!
هیچ می دانی خورشید چینی چیست؟
نگاهی بینداز به آسمان:
می تابد
وارفته و بی حال و بی رمق
آن دایره زردِ رنگ پریده،
بی آنکه گرمم کند
حتی برای ثانیه ای!