سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

تقدیم به صانع ژاله

تو را از غربت خودخواسته‌شان

به در کشیدند

گویی عروسکی را

در خیمه شب بازی

لباس پوشاندند.

تو چکیدی از زندگی درهم تنیده ات

و قطره ای باران شدی

در مشت کثیفشان!

از غروب سرد سرزمینت

تا گرمای گلوله ای در گرماگرم عاشورایی نوین

در این «دشت گریان»

صدای فروخفته ما بودی

و صدایت را به بند کشیده

در شیشه ای رنگین فروختند!

اینک شربتی سوزان

از شهادتی دروغین و سخت ننگ‌آلود

از گندنای این شام‌بازار هزار رنگ

میان تاول های گلوی تو جاری است!

ای ژاله چکیده ای باران!

مبادا آن روز را

که تاب رذالت آوردن

خوی و رسم ما گردد.

چنین که یتیمانه

میان چنگال های وحشی شان

پیکر آزرمناکت

به سوی گور روان است!

دلبخواهی برای ابلیس

می دانم که این احساسات ربطی به دموکراسی ندارند. این تخیلات فریبای ناموزون از شعار ما دور است. اما زمانی که دیوارهای خفقان سخت درهمم می فشرند تخیلی از نوع مارکی دوساد آغاز می شود. تصور کن که روزی که دیگر مجبور نیستی بپوشی و بپوشانی تنت را و خودت را و فکرت را. در این روز باید چه کرد؟ تکلیف من روشن نیست. اما حس خون ریختن عجیبی در من می جوشد. چقدر دلم می خواهد در این روز تمامی عزیزان ب*س*ی*ج*ی و س*پ*ا*ه*ی را به گور بفرستم. چقدر دلم می خواهد خروار خروار جنازه ببینم و این عادی نیست! چقدر می خواهم که با دستانم شال چند متریشان را طناب سازم و خفه کنمشان ! دلبخواه دیوانه واری است اما سخت شیرین و چسبناک! گویی تنها راه ما برای آرامش خون ریزی است و نه چیز دیگر. ملت ما را چه به دموکراسی؟!

آری این است سنت فرهنگی ما به جا مانده از اعصار و قرون بسیار که به دیرینگی آن می نازیم. آری به دیرینگی این میراث نهاده در ما که تنها کشتن و کشتار است! تاریخی سراسر خون و عرق و فریاد که یقینم این است که تا سالیان نیز همین خواهد بود.

من و شما

این عذاب سخت وجدان با من است. تمام این روزها حس می کنم که شاید آن طور که شاید و باید حال خواهر و برادرم را درک نمی کنم. نمی فهمم که چرا بیشتر روزها گرفته و گوشه نشینند و این خیلی عذاب آور است. 

نه توان درکش را دارم و نه توان تغییرش را...

دلبخواهم این است که ای کاش مرا توانی بود که حداقل همدردی می کردم. اما من آدم همدردی نیستم. یاد نگرفتم که واژگان را مرهمی سازم بر دردهای دیگران.  

به هر حال خیلی دلم می خواست حداقل شانه ای بودم برای تو او و دیگران تا ثانیه ای بر من بگریید و سبک شوید!

نوبت عاشقی

دو انگشت لاغرش  

گیره شکوه دامنش بود 

و ترکه ظریف گیسوان طلایی 

به آرامی شانه ها را می نواخت. 

ما سه تن 

به روبه رویش 

خاموش و هراس زده و دیوارین 

لب دوخته 

مانند سه تندیس! 

این آزمونی دیگر 

از برای عاشق شناسی بود! 

   - «هر که روایت کند اینک از نهفته بازار قلبش 

او را خواهم بوسید!»

ما سه تن 

بی پروا در پروای بوسه او: 

   - «از برای شما خواهم مرد!»

   - «ای تجسم یافته از زندگی ام، از مرگم، از هستی ام! بسیار دوستت می‌دارم!»

و اینک من بودم در «نوبت عاشقی»: 

   - ... 

صدایش مثل رشته ای از آوازهای کولی وار 

در گردنم می پیچید: 

   - «بگو ای مرد 

مرا چگونه می بینی؟ 

چگونه می خواهی؟»

و من در گلوگاه تنگ انتظار 

هیچ نمی توانستم گفت جز زمزمه ای: 

   - «هیچ نمی دانم! »

مثال خیزرانی سبز

که در کمانکش باد شمالی

بر بلندای خویش بلرزد

او نیز از خشمی سرد و سوزان

می لرزید.

سخره سخت و سترگ رقیبانم

گویی به نخ می کشید فقراتم  را!

ونجابت دروغینم

در پساپس این نبرد دهشتناک

رنگ باخته و عریان

زوزه می کشید.

ناله ام از قعر جهنمی تاریک:

-«آری! اینک برای نوبت عاشقی دیر است!»


* برگرفته از نمایشنامه تاجر ونیزی- شکسپیر

یهودای من!

نگاه از تو می بارد

گویی گره خورده ای

به لحظه های داغ زمستان،

به بهمن گرم و تبدارم.

نگاه از تو می بارد

بسان بارش برف از کوه:

روان و مذاب و یخ‌داغ.

و من موسایم

اینک این گدازه های برفند در تلاش

                                        فرونشاندن 

                                                 آخرین شعله ی الهام ابتذال!