سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

تقدیم به پرحرف ترین همکار!

ای تداعی زنجیره بافی 

ای همدم لحظه های بیکاری اداره 

لختی درنگ 

لختی فرصت 

چنان که تو می گویی 

فلک عاجز است از لمس دوران سرم 

بگذار دمی 

سر بسایم به سنگی شیشه ی میز 

و بی هیچ صدایی 

بمیرم 

در این ظهر کشمکش تابستانی 

 

آدم های دانشگاه آزاد اسلامی اراک

در دانشگاهی که نه دانشگاه است و نه آزاد است و نه اسلامی، آدمهای مختلفی در سلک کارمندی در هم می لولند. از همه دست و همه جنس که خود مشتی هستند از خروار انبوه جامعه ای بی سروته! حال فرض کن که اراکی هم باشند...

قصدم نه توهین است و نه می خواهم دوباره روشنفکربازی آغاز کنم که دیگر خیلی دیر است برای این اداها. یک تنها یک درددل ساده است. باور کن!

برخی آدمها در این مدرسه دانشگاه نام، دنیای کوچکی دارند. تمام ذهن و توان و زندگی شان در کار دانشگاه خلاصه شده و گویی عصاره میز خود هستند. می میرند و جان می دهند برای میز. همین که رییس صداشان کنی و دویست هزار تایی به چوب خطشان اضافه شود، کیفورند. حالا چه تفاوتی دارد ریاست دانشگاه باشی یا ریاست آبدارخانه یا ریاست توالت(البته گلاب به رویتان)! همین که باد قدرت در آستینشان بپیچد بهشتشان داده‏ا‏ی. در حقارت احمقانه خودشان با کاسه لیسی و فلان کاری برای خود قلعه‏ا‏ی می سازند و تمامی عقده های خود را تو بگو از زندگی و زن و بچه وشوهر در آن خالی می کنند.

بعضی آدمهای این بازار شام، تجسم فتنه انگیزی هستند. راه بروند و خبر جمع کنند و پخش کنند و آتشی بسازند انبوه و خود را چون ماری کنار کشند تو گویی از آغاز هرگز در میانه میدان نبوده اند. رصد می کنند دهانت را تا حرفی بکشند و ببرند و غوغایی به پا کنند. یک مشت دهان جرخورده ابله فلان شده...

برخی نمونه حماقت و بلاهتند. چون نگارنده این سطور که عقلش در حد ستوری بیش نیست. مرتب از دو دسته بالا زخم می خورند و زهر می نوشند و عبرت نمی گیرند. تو بگو دنیا را آب ببرد. این دسته را تفاوتی نکند. صبح با اندک امیدی می روند و شب با دهانی پر فحش و دلی پر آشوب باز می گردند. نه در پی مقام و پول و ماموریت و کوفت و زهرمارند نه کاری به کسی دارند. فقط می خواهند اندک به آش بی مزه زندگی طعم ببخشند تا کوفت کردنش راحت تر شود. امان از این دسته که کور آمده و کور بر می گردند. اصلا دانشگاه به فلانشان هم نیست. باور کن!

نه این که از این بودنم ناراحت باشم. نه دنیایم دانشگاه و خانه و ماشین است و نه این قدر حقیرم که دم به دم خاله خان باجی ها بدهم. ذاتم این بوده و نرود در آن خللی!



پ .ن: لعنت بر تابستان که مخ آدم جوش می آورد و بدبینی اوج می گیرد و ثانیه ها سال می گذرند.

تمام وقت دیدارمان

به کوتاه کردن سر و تهش گذشته است! 

دزدیدن از بوسه ها 

نهان کردن دست ها 

بستن چشم ها 

و... 

آری  

این گونه شد که ما هدفمند شدیم!

آواز انگشتانت 

گوشم را هوایی کرده  

گویی زنجره ای در انگشتان تو 

خانه دارد

و باز هم خرداد

این شعر تکراری است اما مناسبت بسیار دارد با این روزها! 

تقدیم به خانواده سحابی 

 

خرداد را به تماشا بنشین

این موسم آزمون را

این همیشگی پیوستار سرد تاریخ در کشتن

ما را به تماشا بنشین

حلقه های بافته یک زنجیر

گرداگرد حوض نقاشی

لبالب از پرهای ارغوانی گنجشک های تابستان!

از خرداد برایم بدوز کفنی

اینک که رهسپارم

و این همه در من تکرار مکن

که اینک نه خردادست

بل که هنگامه سرد آذر ماه

در آستان کشتزار خشکیده زمستانی است

نفس بکش در این خونباره ی ترک خورده شهرم

تا بدانی

تا ببویی

و بر پوست تارتنک بسته ات

نقش بندد

این آشوبگاه خردادی!

تا خوب در جانت حک شود

که سرزمینم

تک ماه است

یگانه خرداد است!