سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

نزدیک است روی پله‌های لجن گرفته بلغزم. آرام آرام پایین می آیم و دستم را به دیوارهای کثیف و سیاه حمام می گیرم. کاملاً خالی است. حتی صدای چکه کردن آب هم نمی آید. نور ضعیف و کدر سقف، حمام را تیره و تار کرده است. یک ردیف دوش کنار هم قرار گرفته. هر کدام یک در آلومینیومی دارد که انگار از قعر زمان سر برآورده. با احتیاطی ناخودآگاه، در ردیف دوشها پیش می روم. دستم لرزان و بی اختیار جلو می رود و در کابین دوش اولی را هل می دهد. یک دسته موی بلند و در هم گره شده از سر دوش زنگ زده آویزان است. گویی زنی را به دار کشیده اند. تمام بدنم را ترسی سرد به لرزه واداشته است. جلوتر می روم. در کابین دوم را باز می کنم. گویی کسی یک سطل کثافت به دیوارهایش پاشیده است. در سوم را که هل می دهم، باورم نمی شود. یک پارچه سبز پررنگ کف حمام افتاده است. شاید پارچه نیست! انگار برگ درخت است یا شاید بازی نور! اما سبز آن قدر پررنگ و جاندار است که چشمانم را می زند. یک نوزاد مرده لای غلاف سبز خوابیده. می دانم که مرده است، اما هنوز صدای گریه اش در گوشم می پیچد. مو بر تنم راست شده است. حس می کنم که نباید دیگر در کابین ها را باز کنم. آرام به ته حمام می روم. یک نفر زیر دوش آواز می خواند. در نیمه باز است. می دانستم که باید اینجا باشد. نشسته است و سرش را به دیوار تکیه داده. حالا دیگر از سرما می لرزم. لبخند کجکی احمقانه ای تحویلم می دهد و می گوید خوش آمدی!

مرد لب بندر

اسکله آرام است. مثل همیشه. موج های کوتاه خون‌رنگ آرام گرفته‌اند و تنها اندکی الوار پوسیده ی اسکله را می لرزانند. خورشید در افق پشت ابرهای سیاه و دودزده‌ جا گرفته اما هنوز ماه طلوع نکرده است.

چند مرغ دریایی تار و تیره اسکله و افق را آشفته کرده‌اند، اما صدایشان را نمی شنوی چراکه در امتداد زمان یخ بسته اند. من کنار ساحل روی چوب های پوسیده و قرمز نارنجی اسکله ایستاده ام. بارانی ام رنگ باخته، شاید زمانی باد می آمده که هنوز لبه های بارانی ام تا خورده اند. هم‌چنان به تو می نگرم، مثل همیشه. تصویر عجیبی نیست. معمولی مثل همه ی بندرهای دنیا! ای کاش دستانت در جیب بارانی من گرم می‌شدند! اما افسوس! تو هر روز شاید چند ثانیه ای به من نگاهی می کنی و می روی. بی آن که از خود بپرسی آن مرد، لب بندر چه می خواهد؟ چرا هر روز غروب لب ساحل میان مرغان دریایی یخ زده ایستاده است؟ حقیقتاً فاصله ی ما این قدر زیاد است! تو هر روز از کنار من می گذری و مرا نمی بینی. اما من، محکوم به دیدن توام. من که یک مرد بارانی پوش هستم لب بندری یخ زده که میان یک قاب چوبی روی دیوار اتاقت نقش بسته است. من نقاشی تو هستم!

زن در اداره

حرفم که تمام شد، نفس آرامی کشیدم و گفتم: «البته منظور بدی نداشتم! می دونین که! خوب....! یعنی...» مدیر اداره به آرامی عینکش را جابه‌جا کرد و گفت: «ممنونم که در جریانم گذاشتین! بفرمایین!» اشک‌هایی را که به هزار ضرب و زور بیرون کشیده بودم پاک کردم و به آرامی بیرون آمدم و در را پشت سرم بستم.

توی اتاق رفیعی با مژده می خندیدند. بی خیال پشت کامپیوتر نشستم و خودم را مشغول کردم. تلفن زنگ زد. رفیعی جواب داد: «سلام آقای مدیر! البته! بله! حتماً!» سپس رو کرد به مژده و گفت: «مژی جون! مدیر کارت داره!» مژده یکه خورد. بلند شد و در حالی که پای کوتاه‌ترش را دنبال خود می‌کشید، بیرون رفت. رفیعی رو کرد به من و گفت: «چه خبره؟» گفتم: «چه می دونم!»

مدتی گذشت. من و رفیعی سربه‌سر آبدارچی اداره می‌گذاشتیم و می‌خندیدیم. مخصوصاً به کلاه پشمی روی سرش. مژده داخل اتاق شد. چشمهایش خیس‌خیس بودند. بینی کوچکش که همیشه حسادتم را برمی‌انگیخت، قرمز بود. رفت طرف میزش و کیفش را برداشت. از جا بلند شدم و گفتم: «مژی جون! چیزی شده؟» گفت: «نه! هیچی! .... اخراج شدم!» بغضش ترکید. به رفیعی نگاه کردم. با بی‌اعتنایی لب‌هایش را جمع کرده بود. مژده لنگان و گریان بیرون رفت. به پنجره تکیه دادم. همان شده بود که می خواستم.