رابین عزیزم!
خیلی سلام! حتما تو مرا نمی شناسی اما من خیلی خوب می شناسمت! جانم برایت بگوید که سرزمین ما جایی در خاور نزدیک، چیزی تو حال و هوای انگلستان شماست در قرون وسطی، فقط مناظر و جنگل و گل وگیاهش را بگیر، سر زنانش کیسه کن ، دقیقا می شود خودش.
می دانستی این درست است که تاریخ تکرار می شود. این را نمی دانستم نه آن وقتی که در پنج شش سالگی کارتونت را می دیدم و کلی کیف می کردم. این را وقتی فهمیدم که دیگر از کارتون دیدنم گذشته بود. نپرس چه جوری؟ کمی مشکل است توضیح بدهم. مثلا اگر تو ناتنیگهام یک داروغه ای بود که جیب اهالی را خالی می کرد برای خوش خدمتی به پرنس جان، خوب ما هم در حال حاضر داروغه داریم. جیب ما را خیلی خوب و تر و تمیز خالی می کند، حتی بهتر از داروغه شما! اما با عرض شرمندگی، راهزن های این دوره زمانه مثل تو نیستند که از داروغه بدزدند و به مردم پس بدهند هم از داروغه می دزدند و هم از مردم. خوب دیگر تاریخ کامل تکرار نشده است.
می دانم چه علاقه ای به کمانت داشتی! مثل جان برایت عزیز بود. امروز روز هم اسلحه و سلاح برای مردم عزیز است. مثلا همین الان عده ای در خیابان هستند که نظامی و ارتشی و پلیس نیستند اما اسلحه برایشان در حکم جان است!
رابین عزیزم! خوش به حالت! زمانه تو هنوز اگرچه مذهب آلت دست بود اما هنوز یک پدر تاکی بود که خیلی عوض نشده بود. این دوره زمانه هی بگرد تا مرد خدا پیدا کنی، خود خدا گم شده چه برسد به مردش!
برای همین می گویم جایت خالی. اگر بودی حداقل چهار تا تیر می انداختی به این دزدان نابکار ملت، فایده ای نداشت اما دل خوشکنکی بود برای خودش. البته بودنت هم خطر داشت دستت را تا مچ یا آرنج قطع می کردند تیر و کمانت را می شکستند و تا 20 سال از حقوق اجتماعی ات مثل گشت و گذار در جنگل، دزدی، بوسیدن ماریان، دستشویی رفتن، حمام، نگاه چپ به داروغه، فحش زیر لبی به پرنس جان و... محروم می شدی. آن وقت که دیگر رابین هود نبودی، می شدی مثل یکی از ماها! پخمه و بی نمک! آش شله قلمکار!
نمی دانم. شاید اشتباه است که دلم بخواهد همین حالا این جا بودی شاید هم اصلا اشتباه است که زمانه تو را با این دوره آخرالزمان مقایسه کنم اما می دانم که داروغه ها و پرنس های امروز در قالبی نو و تر و تمیز، هنوز هم از کسی مثل تو می ترسند. موضوع این است که مثل تو را از کجا پیدا کنیم؟
دلم خیلی برایت تنگ نیست چون مرتب تکرارت را تلویزیون پخش می کند
قربانت
مریم عسگری
دی 89
نمی دانی از این که برایت نامه می نویسم چقدر خوشحالم! چه هیجانی در من می جوشد! تصورش بسیار لذت بخش است که قصهگوی کودکی خود را به قصه ای تازه مهمان کنی!
خوب این طرف خیلی خبرها نیست. نمی شود بگویم جالی تو خالی است. چیز زیادی را از دست ندادهای اگر به این طرفها نرسیدهای. راستش از کودکان قصه های تو تا کودکی من تا همین امروز و کودکی دیگران چندان تفاوتی نیست. انگار در گردونه ای گیر افتاده ایم و مرتب تکرار می کنیم، تکرار می شویم. برای من قصه های تو چنان ملموس و جاندار بودند گویی زندگی خودم را میگفتی امروز نیز همان است.حالا گیریم چندی از کتاب هایت را چاپ کردند و رفع ممنوعیت فرمودند اما اصل قصه باقی است. اگر دوران تو مردم از خلال قصه های ساده تو و دیگران، چیزی را که باید می فهمیدند امروز این قدر فهم هم وجود ندارد.
تقریبا اوضاع یکسان است! آن انقلابی که تو و دیگران و همه میخواستند شد اسب افسارگسیختهای که مهارش حتی از دست صاحبانش نیز به در رفته است. اگر تو و امثال تو را سر زیر آب کردند و ارس بستر ابدی شما شد امروز به این راحتی، راحت نمی کنند! سر در کاسه توالت کردن و خنجر در قلب فرو بردن و شیشه نوشابه در هزار سوراخ کردن بماند؛ روح را به لجن میکشند!
شاید امروز به ظاهر بهتر باشد. کتاب های تو و مثل تو چاپ میشوند. اما روزگاری نه خیلی دور همیشه به من می گفتند که مبادا از فلانی و بهمانی نام ببری! مبادا بگویی که قصه گوی خانه ما، صمد است. آ ن روزها خیلی چیزها پنهان بود. اگر کسی در خیابان یک جعبه شیرینی مانند ،لای چادرشب پیچیده بود، می فهمیدی که دستگاه ویدئوست. اگر کسی کتابی زیر بلوزش داشت، حدس می زدی که کتاب نیست بلکه فیلم است. اگر می رفتی مهمانی و پسر میزبان توی یک لیوان آب با نی فوت می کرد و دود خیالی اش را به هوا می فرستاد می فهمیدی که پدرش اهل بخیه است. کسی به روی تو نمی آورد مگر سرباز گمنام امام زمان بود و تو را به بهشت و خدا می فروخت. مثل «داداش جان کی بر می گردی» که پسر میدانست در خانه کتاب لنین دارند اما به ماموران امنیتی می گفت نه ما فقط وازلین داریم. ما بچه ها خوب بلد شده بودیم که مخفی کنیم همه چیز را. اما امروز خیلی چیزها آشکار شده اما باز هم اندیشه است که در پس غبار زمان گمگشته می نماید.
صمد بسیار گفتم و هیچ نگفتم! خیلی دلم برایت تنگ شده است. برای تو و آن شتر پشت ویترین، دانه برف و اولدوز و تلخون و...
نمی شود گفت به امید دیدار اما روی ماهت را می بوسم
قربانت
مریم
آبان 89
راستی یک عذرخواهی بهت بدهکارم. همیشه می گفتم ننه بابای این یارو یعنی تو خل بودن! فامیل به این قشنگی اسم بچه رو صمد گذاشتن!