کلا شاید 20 نفری بودند که چون از سازمان مجوز نداشتند باید می رفتند. 90 درصدشان فوق لیسانس بودند و چند نفری لیسانس! یکی دو نفر آقا بودند و بقیه خانم! از ده سال سابقه کار تا شش ماه. به عنوان نیروی حق التدریس کار می کردند. از آنجا که ... نیروهای رسمی بسیار گشاد است این حق التدریس ها بسیار خوب و عالی کار می کردند. البته چاره ای هم نداشتند. برای تمدید قرارداد باید رضایت مدیران خود را جلب می کردند. یک ده روزی است که جایشان خالی است. بیشترشان سنشان از استخدام گذشته و نمی دانم که چکار می کنند. بیشتر از همه دلم برای خانمی می سوزد که از قضا با هم همکار یک اتاق بودیم و البته به خاطر اخلاق عجیب غریبش دشمن شدیم. حق هم داشت. توی آزمون استخدامی سال 85 که قرار بود حق التدریس ها استخدام شوند ناگهان سازمان مرکزی متوجه شد که واحد اراک قصد دارد نتیجه آزمون را به نفع آنها تغییر دهد، بنابراین آزمون را شخصا برعهده گرفت و ما هم در این آزمون قبول شدیم. کل قراردادیها و حق التدریس ها از ما بیزار شدند.
القصه این خانم فوق لیسانس زیست شناسی داشت و چند مقاله ISI نوشته بود. به خاطر کار کوفت دانشگاه تصادف کرد و پایش آسیب دید. دماغش شکست و دو میلیون تومانی که خرج این بینی کرده بود به باد هوا رفت. مدیرش هم گفت: هر وقت خوب شدی بیا و بعد این خانم را به جای دیگری فرستاد. او یک سالی از من بزرگ تراست یعنی 33 ساله است و رشته اش هم مثل من لامکانی و لازمانی است. او چه می کند؟ شوهر می کند؟ دکترا می گیرد؟ حالا اصلا که هرکاری که بکند حق این هشت سال زحمتش با حقوق بردگی کجا می رود؟ جالبش این است که برادرزاده رییس دانشگاه است اما گویا به خاطر اختلاف خانوادگی دکتر حاضر نشده حتی برای یک مرکز دورافتاده هم سفارش او را بکند.
از این چند نفر نه تنها تشکر نکردند که حتی روز بعد از تعدیل دیگر به دانشگاه راهشان ندادند. یعنی اصلا نتوانستند برای اعتراض وارد دانشگاه شوند.
هیچ دلم نمی خواهد جای آنها باشم. هیچ نمی خواهم که دوباره دربه در کار شوم. دلم نمی خواهد دوباره خیابان گز کنم و دنبال کار بگردم. اما .... .
گمانم این بود
که تکههای دلم را
خونچکان
برای کباب میخواهی!
گمانم این بود که
تکههای دلم را
اشکآلود
برای به نیش کشیدنت میخواهی!
گمانم این بود که تکههای دلم را
رشتهرشته
برای بافتن میخواهی!
اینک
تکههای دلم را
مانند سنگریزه های تراش ناخورده
مانند تاسهای شکسته
به بند کشیدهای
اینک
با رشتهی به بند کشیدهی تکههای دلم
در غروب غبار گرفتهی این رمضان بیرمق
ربنا میخوانی!
اینک تویی:
درویشی با بند تکههای دلم در دست!
در این مرداد گند و مزخرف دومین رمانیه که میخونم. اولی وقتی یتیم بودیم اثر کازوئو ایشی گورو که خیلی عالی و خوب بود. یک دنیای انگلیسی، یک داستان کارآگاهی، یک فلسفه داستانی. البته به پای بازمانده روز نمیرسید ولی خیلی خوب بود.
و این دومی که خیلی بهتره! عروس فریبکار اثر مارگارت اتوود که آن قدر جذابه که سه روزه 300 صفحهاش رو خوندم. منی که به کندخوانی معروفم. جذابیت و کشش اثر در عین توصیفگرایی، تصویرسازیهای عالی از شخصیتها، ترجمه بسیار خوب و بیش از همه سرراستی داستان از این کتاب یک رمان بینظیر ساخته است. قبول دارم که به پای آدمکش کور نمیرسد اما واقعا در این آب و هوای کشنده مرگبار برایم مرهمی است.
وقتی پرسیدم چرا به من نگفتی؟ زیر لبی خندید و گفت: روم نشد! البته واقعا اگر هم میگفت شاید من خیلی عادلانه برخورد نمیکردم. شاید مثل همیشه دستخوش احساسات میشدم و چیزی میپراندم. باز هم دیروز فهمیدم که مادرم را خوب نشناختهام. همیشه فکر میکردم که چیزی را در دلش نگه نمیدارد و حتماً به من میگوید. مخصوصا اگر آزاردهنده و اعصاب خردکن باشد. اما دیروز تازه فهمیدم که مادرم رفته دکتر و آزمایش بارداری داده چراکه ترسیده نکند باردار باشد! از خودم میپرسم به فرض که جواب مثبت بود تقصیر مادرم چیست که باید خجالت بکشد! این دستهگل یکی دیگر است و مادرم که مقصر نیست! این تقصیر خودخواهی پدرم است که مادرم هنوز هم hd مصرف میکند و هردویشان حاضر نیستند به کا.ن.دو.م فکر کنند. به رغم این همه بیماری ک نتیجه استفاده از این قرصهاست حاضر نیستند که ... . این تقصیر این عقبافتادگی فرهنگی است که هرچیزی را تابو می کند و یا به قول خودمان چون علم عثمان برمیافرازد تا الکی خجالت بکشیم. برای هیچ!
تازه فهمیدم که مادرم هم مثل من تنهاست. باید به که میگفت که چقدر نگران است و چقدر دلش میخواهد درددل کند. تازه فهمیدم که ای بابا! همه تنهاییم و حضور فیزیکی و مجازی دردی از ما دوا نمیکند!
نمی شد که گفت ازدواج من با مادرم یک اتفاق میمون و مبارک است. چون اصلا دلخواه خودم نبود. خیلی پیش ترها اتفاق افتاد. زمانی که من معنی این چیزها را نمی فهمیدم. اما می دانستم که باید همسر مادرم باشم. می دانستم تنها کسی که می تواند جای خالی پدرم را که دست بر قضا هم پر و هم خالی بود، پر کند من هستم. این شد که شدم شوهر مادرم. آن موقع ها خواهرم خیلی کوچک بود و سر درنمی آورد از این مسایل. بگذریم.
این شد که تمام مهمانی ها من و مادرم و خواهرم و بعدها شاید برادرم با هم می رفتیم. یا مثلاً من باید با مامان می رفتم و لباس می خرید. تمام خاطره هایش را برای من می گفت و شکایت ها و گلایه هایش را برای من می کرد. من یازده دوازده ساله خیلی زود پی بردم که خاله ام آدم مزخرفی است و عمه ام روانی است و عمویم عقده ای. دلداری دادن بلد نبودم اما انگار همین که گوش هایم می شنید برایش کافی بود. با هم به فکر آبغوره زمستان و سبزی خورشتی و .. بودیم.
باهم پس انداز می کردیم و باهم برنامه ریزی! با هم به خرید جهیزیه خواهرم رفتیم و با هم به دنبال خانه!
حالا یک چند سالی گذشته است. مادرم شده 51 ساله و من هم شده ام 32 ساله. هنوز هم فرقی نکرده ایم. تمام غرغرها و عصبانیت ها و درددل هایش با من است. من هستم که باید رنگ مو و لباس و کفشش را انتخاب کنم. من هستم که باید دعوای او را با خواهرش به قضاوت بنشینم. واقعا در این حیرتم که این همه سال مادرم چگونه جالی خالی پدرم را پر کرده؟ عدم حضورش را؟ چگونه برای تنهایی خود دختر 9 ساله اش را برگزیده؟ آیا هیچ وقت حس نکرده که شاید باید همسر دیگری بر می گزید. عاقل تر از من! کسی که در قبال این همه تنهایی اش ذره ای به او احساس امنیت بدهد. اما خوب سهم مادرم از ازدواج تنها سه بچه اش بودند. الان مادرم کم کم مرا طلاق داده و گاهی با خواهرم و گاهی با برادرم وقت می گذراند اما می دانم که هیچ بدلی حتی دلخوشکنک، اصل نخواهد بود هرگز!