یک روزی تو پسر چاقالوی همسایه بودی و من دختر لاغر مردنی خونه
حالا من دختر چاقالو هستم و تو پسر لاغر مردنی!
یک روزی تو برای دیدن من پشت آجرهای خونه بغلی کمین می کردی و من عشق می کردم که سرکار بزارمت!
حالا تو هی با دختر خوشگله می آی و می ری و به من که تا کمر از تراس خونه آویزونم محل نمیذاری!
کجای این عشق بوده؟
حرفم که تمام شد، نفس آرامی کشیدم و گفتم: «البته منظور بدی نداشتم! می دونین که! خوب....! یعنی...» مدیر اداره به آرامی عینکش را جابهجا کرد و گفت: «ممنونم که در جریانم گذاشتین! بفرمایین!» اشکهایی را که به هزار ضرب و زور بیرون کشیده بودم پاک کردم و به آرامی بیرون آمدم و در را پشت سرم بستم.
توی اتاق رفیعی با مژده می خندیدند. بی خیال پشت کامپیوتر نشستم و خودم را مشغول کردم. تلفن زنگ زد. رفیعی جواب داد: «سلام آقای مدیر! البته! بله! حتماً!» سپس رو کرد به مژده و گفت: «مژی جون! مدیر کارت داره!» مژده یکه خورد. بلند شد و در حالی که پای کوتاهترش را دنبال خود میکشید، بیرون رفت. رفیعی رو کرد به من و گفت: «چه خبره؟» گفتم: «چه می دونم!»
مدتی گذشت. من و رفیعی سربهسر آبدارچی اداره میگذاشتیم و میخندیدیم. مخصوصاً به کلاه پشمی روی سرش. مژده داخل اتاق شد. چشمهایش خیسخیس بودند. بینی کوچکش که همیشه حسادتم را برمیانگیخت، قرمز بود. رفت طرف میزش و کیفش را برداشت. از جا بلند شدم و گفتم: «مژی جون! چیزی شده؟» گفت: «نه! هیچی! .... اخراج شدم!» بغضش ترکید. به رفیعی نگاه کردم. با بیاعتنایی لبهایش را جمع کرده بود. مژده لنگان و گریان بیرون رفت. به پنجره تکیه دادم. همان شده بود که می خواستم.
به من بگو در برابر زنی که چون زنجره می بافد چه کنم و چگونه میان این سیلاب کلمات خود را غرقه کنم و به غرق شدن نیندیشم؟
به من بگو در برابر زنی که چون دیواری از سنگ مرا می نگرد و گویی میان سیلاب کلماتم غرقه شده چه کنم و چگونه نجاتش بخشم؟
با خود چه کنم؟ با این همه صدا و آوا و نجوا در خود چه کنم؟
خالی از خویش و تو و دیگران- آمیخته با تمام صداهای کشنده ای که جانم را می مکد- باید چه کنم؟
تنها گوشه ای مرا بس است تا اندکی بی نفس جهان را نظاره کنم بی آن که زبان و زمان و مکان مرا در بر گیرند.
و چنین شد
که معلق شدم
حلق آویز
میان دستانت و آسمان
گویی پرواز بود مرا
مرا که حتی پری باقی نمانده است
چه رسد به بال های عقابی و سترگ آسمانی!
و چنین بود سرانجامم
دانه ی برفی در برابر بوران خاکستر
و مرا تندیس یخین میدان کرد
نفس های جادوانه ات
ای زن برفی!
و چنین خواهد بود
من یکی از ستبر صنوبران این جنگل
در آتشباد و تگرگ کویری ات
خواهم مرد
ای الهه دریایی ام!
مرا بر بام خانه ات برفراز
مثل پرچمی
یا حتی رختی برای پوشیدن
بر این رسن پوسیده ی کاغذینت
تا خوب خشک گردم!
یک دیوان برایت سرودهام
اما هنوز هم
تنها آوای لبانت
باد سرد کشنده ای است
که بر من می وزد.
خورشید
در کمند من است
با گیسوان سیاهم
تازیانه اش خواهم زد
اما هنوز هم
چشمخانه ی خالی چشمانت
نور را باور ندارد
دیگر حقارتی نخواهد بود
و نه التماسی
در این روزهای خالی
تنها عروسکم
در آغوش تنگ خویش