سکوت ساکت سرزمینم
در کودکی یک ظهر چسبناک و سنگین
سنگی پله های داغ همسایه
و تنبلی بی تمنای کلاغ روی هره دیوار ؛
بگو چرا چنین غمناک است
این آخرین تصویر از خاطرههای بی نشانم
چرا چنین سمج
مثل مگسهای وارفته مردابی
چرا چنین جاری
چونان شطی از جیوههای مذاب.
خاطرههای بی اکسیژن
بی نفس
غبارآلود و خسته
به تمنای مرگ من
هر روز
سرک میکشند
از پس دیوار خانهام.
ظهر خرداد 89
وای مریم چقدر خوب کردی که مینویسی اینجا
همیشه دوست داشتم لایه های درونی ذهن ات رو کشف کنم و ببینم...
چقدر خوبه که اینطوری راحت تر میشه بخونمت و بشنومت...
خلاصه خیلی ارادتمندیم
مرسی عزیزم مطئمنم مثل بانوی گرامی شما نمی نویسم
فقط زمزمه های تنهایی است
خیلی مخلصیم
سلام
مبارکه ...
از وبلاگ ایرن فهمیدم که خواهرشی ... خیلی خوشحالم که می تونم خواهر ایرن رو هم بخونم و لذت ببرم ...
درضمن فکر کنم ما غیر از اینکه سنمون به هم نزدیکه ، شغلمون هم اینجور که ایرن می گفت مثل همه تقریبا ...
خوشحالم از یافتنت دوست عزیز ...
اگه اجازه بدی لینکت می کنم ....
این حس قدیمی خاک خورده هم خوب بود ... اما غم داشت ...
خواهش می کنم ممنونم باعث خوشحالیِ
سلام دوست عزیز دوباره به وبلاگ شما اومدم وبلاگ شما واقعا زیباست ارزوی موفقیت دارم برای شما
سلام من دوست ایرنم، :)
خواستم بگم کار خوبی کردی که می خوای بنویسی، نوشتن یکی از بهترین حس های دنیاست.. حال چه مث ایرن باهال و عالی و چه مث من روزمره نویسی و ...
ممنونم
از آشنایی با شما خوشوقتم
چرا انقدر غمگین؟...نمیگم ادا در بیاریم که شادیم ولی میشه کمی...
بنرمو نمیذاری توی وبت؟
اینم کدش
اگه بلد نیستی بگو تا خودم بذارم
<a href="http://iranmagazine.blogfa.com"><img src="http://l0rd.bloghaa.com/files/2010/06/alireza.gif" alt="" style="border: 0;" /></a>
بلد نیستم
باز که نیستی
بنویس دیگه
زودتر ..لطفن