می پندارم که آن سوی افق
راهی است
که بگیرد
لجن را از شانههایم.
می پندارم که آخرین هجوم کلاغ ها
مترسک اندامم را
بر این خشک مزرعه ی ملعون
بپراکند به زودی.
می پندارم که این آخرین بار است
که می نوازدم
سیلی باد شمالی.
من با دستان چوبی ام
با گیسوان پراکنده و پریشانم
لای لای یک پاییزم .
سخت مگیر بر این عریانی
که چوب را
نوازشی اثر نیست.
هر روز انتظاری است
که از افق لرزان و سرابی این دشت
فرشته ای معجزه وار
مرا
دوباره بیافریند:
انسان !
می دانم
فرداست
این تولد آبی.
گذرم اینجاست
بر این مزرعه ی خشک و خالی گندم
بر این خساست غریب آسمان.
هر روز این آدمک چوبین
گویی با باد می رقصد.
گویی حفره های عمیق چشمانش
خیره به دورهاست!
گویند
صدسالی است که اینجاست!
می دانم که این آخرین سیلی باد شمالی ست
که می نوازدم
من با دستان چوبی
و گیسوان آشفته ام
لای لای یک پاییزم
سخت مگیر بر این مترسک عریان
زیرا که چوب را
نوازشی اثر نیست.
می دانم فردا روز این تولد آبی ست.
خیلی خوب بود
مرسی عزیزم