اسکله آرام است. مثل همیشه. موج های کوتاه خونرنگ آرام گرفتهاند و تنها اندکی الوار پوسیده ی اسکله را می لرزانند. خورشید در افق پشت ابرهای سیاه و دودزده جا گرفته اما هنوز ماه طلوع نکرده است.
چند مرغ دریایی تار و تیره اسکله و افق را آشفته کردهاند، اما صدایشان را نمی شنوی چراکه در امتداد زمان یخ بسته اند. من کنار ساحل روی چوب های پوسیده و قرمز نارنجی اسکله ایستاده ام. بارانی ام رنگ باخته، شاید زمانی باد می آمده که هنوز لبه های بارانی ام تا خورده اند. همچنان به تو می نگرم، مثل همیشه. تصویر عجیبی نیست. معمولی مثل همه ی بندرهای دنیا! ای کاش دستانت در جیب بارانی من گرم میشدند! اما افسوس! تو هر روز شاید چند ثانیه ای به من نگاهی می کنی و می روی. بی آن که از خود بپرسی آن مرد، لب بندر چه می خواهد؟ چرا هر روز غروب لب ساحل میان مرغان دریایی یخ زده ایستاده است؟ حقیقتاً فاصله ی ما این قدر زیاد است! تو هر روز از کنار من می گذری و مرا نمی بینی. اما من، محکوم به دیدن توام. من که یک مرد بارانی پوش هستم لب بندری یخ زده که میان یک قاب چوبی روی دیوار اتاقت نقش بسته است. من نقاشی تو هستم!
ای ول مریم ... ای ول .. جددن حال کردم ... عالی بود دختر !
خیلی دوستش داشتم ...