نزدیک است روی پلههای لجن گرفته بلغزم. آرام آرام پایین می آیم و دستم را به دیوارهای کثیف و سیاه حمام می گیرم. کاملاً خالی است. حتی صدای چکه کردن آب هم نمی آید. نور ضعیف و کدر سقف، حمام را تیره و تار کرده است. یک ردیف دوش کنار هم قرار گرفته. هر کدام یک در آلومینیومی دارد که انگار از قعر زمان سر برآورده. با احتیاطی ناخودآگاه، در ردیف دوشها پیش می روم. دستم لرزان و بی اختیار جلو می رود و در کابین دوش اولی را هل می دهد. یک دسته موی بلند و در هم گره شده از سر دوش زنگ زده آویزان است. گویی زنی را به دار کشیده اند. تمام بدنم را ترسی سرد به لرزه واداشته است. جلوتر می روم. در کابین دوم را باز می کنم. گویی کسی یک سطل کثافت به دیوارهایش پاشیده است. در سوم را که هل می دهم، باورم نمی شود. یک پارچه سبز پررنگ کف حمام افتاده است. شاید پارچه نیست! انگار برگ درخت است یا شاید بازی نور! اما سبز آن قدر پررنگ و جاندار است که چشمانم را می زند. یک نوزاد مرده لای غلاف سبز خوابیده. می دانم که مرده است، اما هنوز صدای گریه اش در گوشم می پیچد. مو بر تنم راست شده است. حس می کنم که نباید دیگر در کابین ها را باز کنم. آرام به ته حمام می روم. یک نفر زیر دوش آواز می خواند. در نیمه باز است. می دانستم که باید اینجا باشد. نشسته است و سرش را به دیوار تکیه داده. حالا دیگر از سرما می لرزم. لبخند کجکی احمقانه ای تحویلم می دهد و می گوید خوش آمدی!
چی شد که برای صمد بهرنگی نامه نوشتی؟