در عصرگاه مشوش این پاییز
سایه ها در مهتابی اند
و مهتابی بزنگاه نگاه خیره ی آسمان است
آفتاب دزدانه
پنجه افکنده بر هره ی دیوار
در کمین بوسه ی ما
و تنم به تخیل آغوشت عریان!
هیجان را بنوش
اینک که در کشف سرزمین تازه ای هستی
***
گفته بودی مرا تنگ در آغوش بدار
مبادا که از میانمان
باد را گذر باشد!
اینک ببین
این فراخنا این کرانه این کویر
میان من وتو
میعادگاه توفان است!
سلام
با اینکه اولین دفعه ام است که میام ولی پشیمون نیستم. شعرت خیلی زیبا بود!
خوشم اومد!!
به کلبه حقیر ما هم سری بزن!!
سلام جیگر
عجب عاشقانه غم انگیزی بود
دلم گرفت مریم ... خیلی دلم گرفت ...
فاصله خیلی بده ... دوری خیلی سخته ... من همیشه دور بودم از همه اونایی که دوستشون داشتم ... من اصلا تو غربت متولد شدم .... برا همین غریبم ... همیشه غریبم و البته تنها
خوب شد اشکمو در آوردی ... ؟ خیالت راحت شد ؟
ببخشید نمی خواستم گریه کنی! عزیزدلم من حتی با این که در شهری که به دنیا اومدم زندگی می کنم اما بازهم غربت عجیبی در دلم ریشه گرفته
ایران سرزمین گریه و اشک و آهه!
وبلاگ زیبایی داری از اون پست درباره صمد خیلی خوشم اومد من هنوزم با قصه هاش حال می کنم
ممنونم