سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

در عصرگاه مشوش این پاییز 

سایه ها در مهتابی اند  

و مهتابی بزنگاه نگاه خیره ی آسمان است

آفتاب دزدانه 

پنجه افکنده بر هره ی دیوار

در کمین بوسه ی ما  

و تنم به تخیل آغوشت عریان! 

هیجان را بنوش 

اینک که  در کشف سرزمین تازه ای هستی 

*** 

گفته بودی مرا تنگ در آغوش بدار 

مبادا که از میانمان 

باد را گذر باشد! 

اینک ببین 

این فراخنا این کرانه این کویر 

میان  من وتو 

میعادگاه توفان است!

نظرات 3 + ارسال نظر
. جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ب.ظ http://nog.blogsky.com

سلام
با اینکه اولین دفعه ام است که میام ولی پشیمون نیستم. شعرت خیلی زیبا بود!
خوشم اومد!!
به کلبه حقیر ما هم سری بزن!!

محبوب جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:22 ب.ظ http://mahboob.persianblog.ir/

سلام جیگر
عجب عاشقانه غم انگیزی بود
دلم گرفت مریم ... خیلی دلم گرفت ...
فاصله خیلی بده ... دوری خیلی سخته ... من همیشه دور بودم از همه اونایی که دوستشون داشتم ... من اصلا تو غربت متولد شدم .... برا همین غریبم ... همیشه غریبم و البته تنها

خوب شد اشکمو در آوردی ... ؟ خیالت راحت شد ؟

ببخشید نمی خواستم گریه کنی! عزیزدلم من حتی با این که در شهری که به دنیا اومدم زندگی می کنم اما بازهم غربت عجیبی در دلم ریشه گرفته
ایران سرزمین گریه و اشک و آهه!

روشنک یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:41 ب.ظ http://khorshidbanoo82.blogfa.com

وبلاگ زیبایی داری از اون پست درباره صمد خیلی خوشم اومد من هنوزم با قصه هاش حال می کنم

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد