آری این بار بازی واقعی شد! تنها این بار بود که در چشم گذاشتن هایت, قلب را میان دستان به هم فشرده ات جا گذاشتم و رفتم! زمانی که شروع کردی پیراهنم را به تن داشتم اما هنوز نشانه هایم در سراسر خانه پراکنده بود. باید یک به یک را جمع می کردم و می رفتم تا دیگر نبینمت و نبینی ام! نه از نفرت و نخواستن که از شرم و شوق و بازمانده های یک شرف شکسته! پس تو با صدای شیرینت می شمردی و من چون دزدی نابکار در کار دزدیدن خویش بودم.
سیاوش نبوده ام که از آتش بگذرم و خود را سربلند قصه هایت کنم! از خیانتی که در قلبم بود و انعکاسی در چشمانم نداشت توان گذشتنم نبود! هر اندازه که می خواستمت همان اندازه از من دورتر بودی!
در پیچ کوچه بودم که به یاد آوردم که نشانی از من بازمانده است. جای خالی خود را نبرده بودم! این بار برنده ای در کار نیست! «قماری است بی غرور» در این بازی تلخ کشنده؛ تنها تو واقعی هستی و خیالت که قصد جانم کرده است. من به هر حال بازنده تمام بازی ها بوده ام و هستم! پس این بار هم تو باید سک سک آخر را بگویی
زیبا بود !!
ممنون که به کلبه حقیرم اومدید اگه باز هم وقت کردی بیا!!!
خوشحالم می کنی!!!!
خیلی خوب بود ... شما دو تا خواهر ترکوندین امشب ... ای ول
اما هر دو تاش تلخ بود ... خیلی تلخ
خیلی خوب بود این مریم...مرسی!عالی نوشته بودی...و تو با دل رحمی خودت ورق رو برگردوندی که....شاید داستانش کردم...به نظرم چیز خوبی از کار دربیاد...
فقط نوشتمش تا تشویق بشی و داستانش رو بنویسی! شاید باید ازت اجازه ای چیزی می خواستم اما نتونستم طاقت بیارم!