پشت بامیم. من و بابا روی تشک های خنکمان دراز کشیده ایم. مامان مثل همیشه نشسته و پاهای لاغرش را می جنباند. مثل همیشه عصبی است و انگشتان پایش را تکان می دهد و ساکت است. این را بعدا فهمیدم که حرکات دست و پایش چقدر بیش از حد معمول است. وقتی که زندگی حسابی ما را چلانده بود. من مثل دیوانه ها شده ام. گاهی به آسمان نگاهی می اندازم و یک باره با یک حرکت سرم را زیر پتوی پلنگی توسی رنگ قایم می کنم. بابا با تعجب می گوید: مریم! چی شده؟ من همان مریم شش ساله می گویم: از آسمون می ترسم. الان میاد رو سرمون.
بابا می خندد و می گوید چی می گی! بعد دستش را به سمت آسمان دراز می کند و می گوید ببین چقدر دوره! دستم بهش نمی رسه! من به ستاره های پررنگ آسمان نگاه می کنم. اینجا، بالای شهر است. سال 64! نه دودی! نه دمی! آسمان تهران مثل الماس می درخشد. ناگهان صدای آژیر قرمز بلند می شود. من و بابا از جا می پریم. مامان با آن شکم گنده ی ورقلمبیده که ایرن در آن جا خوش کرده بلند می شود. ما مثل برق و باد آسمان را جا می گذاریم و به پناهگاه می رویم. وناگهان این خاطره همیشگی می شود و در ذهنم جا خوش می کند. هنوز هم اگر به آسمان فکر کنم, ستاره های آن آسمان پیش چشمانم ظاهر می شوند. مثل یک رمز. دیگر هیچ وقت چنین آسمانی ندیده ام. آسمان اراک دلگیر و بغض آور است. تهران هم که آسمان ندارد.
وقت بخیر مریم عزیز
من و خواهرمم مثه مادرت پاهامونو زیادی تکون میدیم که البته از بابامون ارث گرفتیم که کمی هم عصبیه
اون موقع ها بخصوص موشک بارون تهرون زمانی بود که پسر بزرگم قرار بود دنیا بیاد : تشویش - اضطراب و نگرانی و ترس و وحشت
اسم وبلاگت منو به سمتت کشوند و جالب بود وقتی فهمیدم نشون دهنده ی سنته
خوب مینویسی و مطبوع تعریف میکنی
ادامه بده و برات آرزوی توفیق دارم
فرصت داشتی بهم سر بزن
ایام به کام
ابراهیم / سلیمانیه - کردستان عراق
سلام ابراهیم! خوشحالم که به وبم سر زدین. خیلی خوبه که نظرات افراد ناشناس رو بخونی و بدونی که دیگرانی که اصلا ندیدیشون چه حسی راجع به نوشته هات دارن. اون هم از جایی دور مثل سلیمانیه عراق!
دیشب که اینو خوندم بعدش کلی گریه کردم..الانم که دارم کامنت میذارم دارم گریه می کنم..با این که اون موقع نبودم دلم گرفت یاد اون روزایی افتادم که می رفتیم با مامان رو پشت بوم می نشستیم و آب دوغ خیار می خوردیم و به غروب دلگیر اراک زل می زدیم...حالا که فکر می کنم می بینم مامان چه قدر پاهاشو تکون می داد چه قدر فکر می کرد!دلم می خواد یه روز ازش بپرسم به چی فکر می کرد؟؟؟
همین الانش هم با حرکات مامان حال می کنم. وقتی حرف می زنه کلی دستاشو تکون می ده من ادا در می ارم و می خندیم. شش سالگی برای من سن خوبی بود. هیچی نداشتم و خیلی تنها بودم. اما ادراک و فهمم پایین بود و توی دنیای خودساخته ذهنم حسابی خوش می گذروندم. به همین خاطر به دنیا اومدن تو برای من خیلی مهم بود. چون تنهایی هام تقریبا تموم شد.
من هم خاطره های زیادی از جنگ دارم ... از همینایی که جا خوش کردن تو ذهنم ... شب هایی که زیر آسمون پر ستاره می خوابیدیم و با صدای آژیر قرمز نصف شب بیدار می شدیم و یه جای دنجی از خونه پناه می گرفتیم ... نمی دونم چرا حتی برا اون روزا دلتنگم
فکر می کردم در یاد گذشته ها نیستی
هستم ولی خودم رو زجرکش نمی کنم. اینها همه گذشتن و دیگه وجود ندارن پس لازم نیست به خاطرشون خودکشی کنم
سلام
بعضی موقعها ادم بیاد گذشته ها می افتد. من بعضی موقعها آرزو می کردم که برگردم به دوران کودکیم. اون دوران خیلی زیبا بودند ولی حیف...............
راستی چرا دیگه بهم سر نمی زنی!!!!!
سر می زنم اما خیلی وقت ها کامنت نمی ذارم. گاهی اوقات نوشته ها اون قدر لذت بخشن که نباید چیزی گفت
از لینکت ممنون
راستی با اجازه ات می خواهم لینکت کنم.
اینبار آمده ام تا بیشتر از اینها در کنار هم باشیم...
سوغاتی این روزهای دوری
آدرسی برای
دانلود رایگان مجموعه «یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیب زمینی ها»ست
منتظرتان هستم
با دو تا شعر
و کلی خبر و لینک خوب
و غم های مشترکمان که هرگز تمام نخواهد شد
هرگز...