آری این بار بازی واقعی شد! تنها این بار بود که در چشم گذاشتن هایت, قلب را میان دستان به هم فشرده ات جا گذاشتم و رفتم! زمانی که شروع کردی پیراهنم را به تن داشتم اما هنوز نشانه هایم در سراسر خانه پراکنده بود. باید یک به یک را جمع می کردم و می رفتم تا دیگر نبینمت و نبینی ام! نه از نفرت و نخواستن که از شرم و شوق و بازمانده های یک شرف شکسته! پس تو با صدای شیرینت می شمردی و من چون دزدی نابکار در کار دزدیدن خویش بودم.
سیاوش نبوده ام که از آتش بگذرم و خود را سربلند قصه هایت کنم! از خیانتی که در قلبم بود و انعکاسی در چشمانم نداشت توان گذشتنم نبود! هر اندازه که می خواستمت همان اندازه از من دورتر بودی!
در پیچ کوچه بودم که به یاد آوردم که نشانی از من بازمانده است. جای خالی خود را نبرده بودم! این بار برنده ای در کار نیست! «قماری است بی غرور» در این بازی تلخ کشنده؛ تنها تو واقعی هستی و خیالت که قصد جانم کرده است. من به هر حال بازنده تمام بازی ها بوده ام و هستم! پس این بار هم تو باید سک سک آخر را بگویی
در عصرگاه مشوش این پاییز
سایه ها در مهتابی اند
و مهتابی بزنگاه نگاه خیره ی آسمان است
آفتاب دزدانه
پنجه افکنده بر هره ی دیوار
در کمین بوسه ی ما
و تنم به تخیل آغوشت عریان!
هیجان را بنوش
اینک که در کشف سرزمین تازه ای هستی
***
گفته بودی مرا تنگ در آغوش بدار
مبادا که از میانمان
باد را گذر باشد!
اینک ببین
این فراخنا این کرانه این کویر
میان من وتو
میعادگاه توفان است!