سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

خون آشام

آرزویم بود

که در بدر،

هنگام بار گرفتن آن ماه مهتابی

بر چار پای چوبی صندلی ام

تکیه زنم

و دسته ی به هم بافته ی ریسمان را

با نوازشی کوچک و سرد

آویز گردنم کنم

افسوس!

که در غوغای بدر نیمه شبان،

گردنم هدیه ای نبود به زرباف زمخت یک طناب

طعمه ای بود برای یک گرگ نمای خون آشام!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد