آرزویم بود
که در بدر،
هنگام بار گرفتن آن ماه مهتابی
بر چار پای چوبی صندلی ام
تکیه زنم
و دسته ی به هم بافته ی ریسمان را
با نوازشی کوچک و سرد
آویز گردنم کنم
افسوس!
که در غوغای بدر نیمه شبان،
گردنم هدیه ای نبود به زرباف زمخت یک طناب
طعمه ای بود برای یک گرگ نمای خون آشام!