شولای باد را زتن بر کندم
تا دمی آرام گیرد جریان تند لحظه ها
دریغا
که معجون آرامش از تکرار بر می خاست
گویی در طلایه تابش خورشید
آب شدن دانه ی برفی را خیره نگاه کنی!
دو دست خویش را
عریان و خشک و خمیده
در دریای کویر فرو می بردم
تا نبض ماهی قلبم
خارج از اقیانوس
آرام گیرد
دریغا
گویی که ماهی ام
پیش از صید
پیش از هبوط زمینی اش
نبضش را فروخته بود
می خواستم
اما....