امروز گرهی انگشتانم را
گره میزنم
به چوبهای جنگلی گنجهام
و انگار که تا آخر دنیا فرصت باقی است،
مدادهای رنگیام را
دزدانه از چشمت
بیرون میکشم.
امروز
شکنجهی کاغذ است
از این نقشهای سیاهم
از این مدادهای نوکشکستهام
که کاغذ را میدرانند!
کشیدنت بر کاغذ
نه کار من است و نه کار ونگوگ
چنین که تو گره در گره و چین در چین کردهای
صفحهی ناساز نقابت را
گویی بر تو باد وزیده است
چون دامنی چند تَرْک
بر خود پیچیدهای
و مرا توانی نیست
در نقش این همه پیچش و برباد رفتگی!
من پیچش دستانت را
در پیاده روهای شلوغ جستجو میکنم!