این قبول که شرایط محیط و زندگی اجتماعی، سرنوشت انسان را میسازد، اما گاهی انسان با تصمیمی که میگیرد، با ارادهای که بر میگزیند یا حتی با تصمیمی که نمیگیرد سرنوشت خود را دوباره رقم میزند. گاهی اوقات از ترس نبودن و نداشتن و نتوانستن و هزار چیز دیگر، کاری میکنی یا کاری نمیکنی و این میشود که سرنوشت میچرخد و تو میبینی که ترسهایت تو را زندانی کردهاند و این کاش که این کار را نمیکردی و یا میکردی. اینها دیشب به ذهنم رسید. وقتی فیلم عروج را دیدم. یک اثر خیلی متفاوت و بسیار زیبا از لاریسا شپیتکو. یک فیلم سیاه و سفید پر از برف که تمام لحظاتش میخکوب شدم.
ریباک از ترس مرگ خود را به آلمانی ها میفروشد اما در آخر بعد از اعدام همرزمش، سوتنیکوف، پشیمان میشود و هرچه میکند که خودکشی کند یا فرار کند نمیتواند. او میماند و در باز ساختمان آلمانیها که پشتش یک دهکده برف و مه گرفته و یک جنگل است و هموطنانش که او را یهودا میخوانند.
شاید اگر ترسهای داشتن و نداشتن یا بودن و نبودن ما را به دام نیفکند، دیگر در حسرت مرگ یا آزادی نسوزیم.
ترس از همه اینها به زندگی من وتو معنی داده
اینطور نیست؟!
دمت گرم، خوب گفتی. و ممنون به خاطر معرفی فیلم