این را میدانم که دیگر نمیتوانم به آن کلاس مسخره برگردم! یاد گرفتن موسیقی در من نیست. نه حالش هست و نه ذوقش. حتی حسرت این همه پولی هم که خرج کردم نمیتواند مرا وادار کند که به سمت ساز بروم. نه سنتور و نه هیچ ساز دیگری! از اول هم چندان علاقهای نداشتم. می خواستم ساعتهای بیکاری شهرستان را پر کنم. اما حالا شده است یک معضلی! دیگر نمیروم و دوباره من میمانم و این همه ساعت خالی!
دلم هیجان میخواهد. اگر بشود که بروم والیبالی بسکتبالی چیزی خیلی عالی است!
somewhere سوفیا کاپولا با جدایی نادر از سیمین یک وجه مشترک داشت و آن سطح کمتر از حد انتظار بود. زمانی که تعریف چیزی، کسی یا جایی را خیلی میشنوی و میبینی که مرتب جایزه و تعریف و تمجید و تقدیر و... بارش میکنند به خود می گویی ای بابا! عجب چیزی باید باشد! اما وقتی به اصل ماجرا میرسی صاف میخورد توی ذوقت!
فیلم سوفیا کاپولا خیلی معمولی بود. زمانی که در ایتالیا چهچههای بسیار به نافش میبستند به خود گفتم حتمی باید این را دید! عجب فیلمی باید باشد. اما فیلم آبکی درآمد و یاد منتقدانی افتادم که تارانتینو را متهم به پارتیبازی کردند و گفتند که این فیلم ارزش آن چنانی ندارد که شایسته دریافت جایزه باشد.
شب پنجشنبه بود که بالاخره جدایی نادر از سیمین را دیدم. الحق که حالگیری اساسی بیش نبود. نه این که فیلم خوبی نباشد، اما فیلم به علت تکرار ساختارهای قبلی مؤلفش میلنگید. تمامی عناصر موجود در روایتهای چهارشنبه سوری و درباره الی در آن جمع بودند و تنها جذابیتش بازی خوب بازیگرانش بود. مسلما من نه منتقد فیلمم و نه خیلی به دوربین و دکوپاژ و لوکیشن و این چیزها وارد، اما فیلم به من نمیچسبید و واقعا نمیفهمیدم که چرا فرهادی اقلا روایتهای پیشینش را دستکاری نکرده و یا چرا موتیفهای جدیدی به فیلم وارد نکرده است؟
ین را بگویم که این سلیقه و نظر شخصی من است و البته قضاوت من! والا قصدم توهین به هنر و شایستگی فرهادی و سوفیا کاپولا نبوده است. شاید شما دیدهاید و پسندیدهاید!
«جاده» تمام شده و از این به بعد هر گاه که به جاده فکر کنم تنها به یک راه خاکستر زده سوخته خالی از انسان میرسم. جاده تصورم را از سفر تغییر داده! از داستان جادهای هم همین طور. سراسر رمان بسان یک جاده است که گویی بندبندش را کپی کرده و تکرار کردهاند اما به تو حس تکرار دست نمیدهد. اتفاق خیلی خاصی قرار نیست که پیش آید اما اتفاق بزرگ افتاده است! زمین در شرف نابودی است و بازمانده انسانها دیگر به زمانهای پیش از این اتفاق نامعلوم شباهتی ندارند. نویسنده هوشمندانه این اتفاق را شرح نمیدهد تا محور اصلی داستان این جاده لعنتی تمامنشدنی باشد. جاده مرا در هم ریخته و نظم ذهنیام را آشفته کرده است.
- جایی از داستان مرد ـ قهرمان قصه ـ به خاطر آشفتگیاش دست بر سر میگذارد و از هقهق گریه به زانو درمیآید. اینجا را که خواندم از درون ضجه میزدم.
- جاده ی داستان بی شباهت به مسیر زندگی ما نیست! سراسر سوختگی، بیآبی، گرسنگی، بیاعتمادی، بی هویتی، و خیلی بی....های دیگر! اما شگفت این است که ما نیز چون پدر قصه اعتماد و امید خود را از دست نمیدهیم و با بهانههای کوچک خود این مصیبت تمامنشدنی را اندکی قابل تحمل میسازیم.
«جاده» اثر کرمک مکارتی ترجمه حسین نوشآذر انتشارات مروارید