سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

در یک روز شنبه خبری را می شنوی آرام آرام به خود می گویی (طوری که شیطان نشنود) یعنی می شود که این بار بشود! تا ظهر تا بعدازظهر خبر در سرت می چرخد. جر‌ات نداری که خوشحال باشی. جرات نداری که بلند بگویی. ناگهان می فهمی که کسی مخالف است و با زمزمه هایش نقشه هایت را نقش کرده است برآب! حالا مانده ای که این کار درست است یا نه؟ چه باید بکنی؟ آرزویت برآورده می شود با هزار اما و اگر و تو از اشتباه می ترسی چون سرنوشت ۲ نفر دیگر در گروی همین کار توست. و البته این آرزوی تو نیست آرزوی عزیزترین کس توست که اگر برآورده شود و او خوشحال شود تو را دیگر غمی نیست! باید چه کرد در این ابهام و سردرگمی روز شنبه؟


به مردانی که ...

اولین تماس جسمی من با یک پسر برای ارتباط صکثی کلاس پنجم اتفاق افتاد. من که با یک مانتوی سبز کلوش دامن پیلیسه رفته بودم از لوازم التحریر محله مان چیزی بخرم, همون طور که کنار پیشخون ایستاده بودم حس کردم کسی از پشت به من چسبید و هی خودش رو به من فشار داد. ناگهان از ترس و انزجار استفراغم گرفت و حس کردم تمام دنیا رو سرم خراب شده! این خاطره شد یک موتیف یک بن مایه از ارتباط... از اون به بعد به شدت از پسرها می ترسیدم و مرتب خودم رو جمع و جور می کردم. حس می کردم تقصیر من بوده که این اتفاق افتاده و جرأت نمی کردم به کسی بگویم. حتی به مادرم . فقط به دوستم اعظم گفتم. اون بهم گفت که همچین چیزی رو تجربه کرده اما نه تنها نترسیده بلکه خیلی هم لذت برده. من با چشمهای از حدقه دراومده بهش زل زدم و زبونم بند اومد. بعدها   باز هم بسیار برام اتفاق افتاد اما بازهم لذت نبردم. و آنقدر می ترسیدم که حتی نمی توانستم از خودم دفاع کنم.

حالا می فهمم که این ها تقصیر من نبوده یا حتی اون پسر متجاوز هم خیلی تقصیر نداشته. وقتی اوج خفقان و ممنوعیت بر تو حاکمه تو هم برای خروج هیجانات و احساساتت راه های دیگری پیدا می کنی. تو هم توی خیابون به دیگران تجاوز می کنی و نمی دونی که اون چه عذابی می کشه! 

و من تا مدت ها فکر می کردم که نه نکنه پدرم برادرم همسرم و ده ها مرد دیگری که می شناسم آنها هم توی خیابون به زنان و دختران لفظی و جسمی تجاوز می کنند. امروز می فهمم که حتما آنها هم این کار می کرده یا می کنند. زمانی که خلوتی برای تو نباشد زمانی که نتوانی آنچنان که باید غرایزت را آرام کنی پس باید راه های دیگری بیابی!

غرغرنامه

خداوند رحمان رحیم خوش شانس تر از ما نیافرید. توی این باد بهاری که همه یک لاقبا می گردن ما می لرزیم و کاپشن پوشیدیم! این دماغ گنده مان هم تنها مصرفش بارش است و بس! لوزه های گلویمان شده اندازه انار و عن قریب ریق رحمت را سر می کشیم. گوش هایمان یکی در میان می شنود و خلاصه سگ را بزنی سرما نمی خورد اما خدا ما را زد و ما دوبار سرما خوردیم. این هم دلیل محکمی بر عدالت الهی!

توی این مصیبت همکاران عزیز راه به راه می آیند و از ما حرف می کشند. می بینند ما حالمان خوب نیست و رفتنی هستیم از رو نمی روند. تمام کشو و پوشه و کمد را گشته اند و نامه پیدا کرده اند تا ما انجام دهیم.

درس های سنتور را تمرین نکرده ام. چون اصلا حال نداشتم نت را بخوانم چه برسد به حفظ کردنشان

خدا امروز را بخیر کند

جزیره آهنی اثر محمد رسول اف

ما همگی مسافران این جزیره آهنی هستیم. در حال فرو رفتن و غرق شدن بی آن که ذره ای نگران و یا حتی آگاه به این وضعیت اسف بار باشیم. ما همگی به یک ناخدا، یک رهبر، یک ولی یا یک پدر دلخوشیم بی آن که بدانیم او نیز به ما دلخوش است یا نه؟ ما نیز یک روز مثل مسافران جزیره آهنی در یک خاک خشک بی حاصل پی توهم می دویم و افق های روبه رویمان همگی آب شور دریاست نه چیزی بیشتر! نه عشقی نه تفریحی که ما تفریح ناخدا شده ایم. اوست که برای بند شدن سنگ روی سنگ ما را به مرز تحقیر و خواری می برد و جان ما را پشیزی قابل نمی داند. آری ماییم که در انزوای یک کشتی میان این همه آب دلخوش به بخور و نمیر ناخداییم و او نیز یک روز زمانی که کشتی فرو رود ما را پی یک توهم احمقانه می فرستد و خود را از مهلکه می رهاند. اوست که معلم مدرسه را از اختراع و آگاهی و اندیشه به درس و مشق آب و بابا و انار می کشاند و ناگهان کلاس درس را به طویله بدل می سازد. 

نمی دانم چرا باورمان نمی شود که هر روز فروتر می رویم و هر لحظه لجن های دریا ما را بیشتر در خود می گیرند؟

«تهران، شهر ای کاش می توانستم »

این عنوان مطلبی است که همین الان از وبلاگ مسعود بهنود خواندم. حسابی دلم گرفت. هرچند که خاطرات دیرپای او از تهران بسیار خاک خورده تر از خاطرات من از دهه 60 تهران و اراک است اما حسابی دلم گرفت. این غم دیرینه که با هزار و یک چیز پیوند خورده در دلم زنده شد. حیاطی با دیوار کاهگلی و باغچه و درخت توت! درهای چوبی بین حیاط ما و همسایه! برف تا سینه دیوار و تیرهای چوبی کوچه های باریک! تلویزیون کمد دار سیاه و سفید و دو اتاق نقلی ما و یک چراغ فتیله ای که من و خواهرم و مادرم دور آن جمع می شدیم تا نلرزیم. کفش های سوراخ در زمستان و لباس های کهنه و عاریه ای که نه تنها من که بیشتر مدرسه مان این گونه بودیم! عروسک های پلاستیکی که با کمترین حرکتی دست و پایشان می کند گویی که آنها نیز خوب می دانستند که دست و پا و جان در این سرزمین ارزشی ندارد. آژیرهای پیاپی قرمز و سفید و ترس و شادی و امید و در این میان خروار خروار کتاب و شعر!  

دوستی های بی ارزش و مهمانی های طولانی و شب نشینی های بدون شام(حتی امروز هم تصورش سخت است که بعد از شام به خانه کسی بروی تا ساعت ها با او گفتگو کنی) و داستانهای جن و پری! داستان های بابابزرگی که اصلا قصه گو نبود و مرتب غر می زد. و یک عالم چیز دیگر اگر بخواهم بگویم مثنوی هفتاد من کاغذ می شود. در تردیدم که این خاطرات را دوست دارم یا نه؟ اما مسلم است که هرگز نمی خواهم که به آن دوران بازگردم. حتی به پنج سال پیش هم نمی خواهم برگردم. فقط می خواهم که زودتر بگذرد و بگذریم!

در تمامی مدتی که مطلب مسعود را می خواندم به دو چیز می اندیشیدم: 1_ خاطرات او از تهران پیش از انقلاب با شکوه و نوستالژیک است اما خاطرات من از تهران و اراک بعد از انقلاب غم انگیز و کسالت بار و پس زننده است. 

2- چگونه است که این مرد چنین جذاب و شیوا می نویسد اما من نمی توانم حتی خطی سطری یا عبارتی به جذابیت و قدرت او بنویسم. اینجا تنها هنر اوست در نویسندگی نه عقایدش که هر مطلبی که از او می خوانم تنها تحسین نثار این قلم شیوای او می کنم. 

با ف.ل.ت.ر.ش.ک.ن اینجا را بخوانید.