ببین ردیف گنجشک ها را
بر روی موج لرزان صدایم
که چه باوقار
نشسته اند
و نگاه تو
آن فاجعهای است
که پروازشان خواهد داد.
حجم خالی پیراهنم
بی خیال و شاد
روی طناب رخت
تاب میخورد .
و خندههایم
زادهی چنین روزی است
دریایی و نوشین.
چادر گرم آفتاب
سایهسار خندههای من
و امروز
ثانیهها
مهربانانه با من
راه میسپارند.
کاش روز آخرم نبود!
در این شب ها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد
و حتی شب پره می ترسد از تاریک و ظلمت
نمی بیند کسی من را.
به یاد احمد رضا احمدی افتادم.همین و بس.
ای جان ....
دیروز خیلی روز خوبی بود خبرهای خوبی شنیدم حس خوبی داشتم
هوا خنک بود و من پر از شادی بودم
جات خالی
مخصوصا خیلی خوشحال شدم که شنیدم جا پیدا کردی
دارم داستان پلیکان رو می نویسم!دو صفحه ای نوشتم.کاملش کردم برات ایمیل می کنم!بقیه ی داستان هام رو نخوندی هنوز!؟
داستان دیگه ای به ایمیلم نرسیده خودت هم سه تا داستان برام ایمیل کردی
کجا فرستادی؟