1ـ چقدر می خواهم که شخصیت اصلی شهریار آینده باشم!
2ـ چقدر می خواهم که در یک کوپه درجه یک ، وسط برف ، نزدیک قطب شمال جایی توی سوئد سفر کنم!
3ـ چقدر می خواهم که پابرهنه روی ساحل با یک دامن نخی گشاد بدون هیچ تن پوش دیگری راه بروم!
4ـ چقدر می خواهم که رقاص کاباره باشم!
5ـ چقدر می خواهم که توی جنگل بلوط که بوی پوسیدگی و رطوبت از آن می بارد، به کنده یک درخت تکیه زنم و به خانه شکلاتی هانسل و گرتل خیره نگاه کنم!
6ـ چقدر می خواهم که که تنها یک دقیقه سکوتی محض دنیا را فراگیرد و من با یک مغز خالی از خاطره یک دقیقه بی رویا بخوابم!
۷ـ چقدر می خواهم که روی یک کنده درخت دراز بکشم و روی دریا شناور باشم!
پ.ن:
1ـ شهریار آینده اثر جان کریستوفر
4ـ در واقعیت رقص بلد نیستم
6ـ نشد که بخوابم و خواب نبینم
* دلبخواه ترین، همان اولی است.
باورت میشه همین امروز داشتم به شهریار آینده فکر می کردم و این که چه قدر دلم می خواد دوباره بخونمش.....
مورد دومت رو عشق است حسابی
واقعا ایرن! خیلی دلم گرفته بود اما فکر شهریار آینده حالم رو بهتر کرد!
چقدر دلم میخواست که:
توی این کشور لعنتی نباشم
به فکر پول نباشم
برای استعدادهام ارزش قائل بودند
یه دوست داشتم
و بهتر از همه
جرات این را داشتم ک به این زندگی انگلی پایان بدم
همانند شخصیت داستانم
سلام
خیلی زیبا نوشتی.
وای چقدر دلت چیز می خواد! انشالله بهش برسی.
از خدا می خوام اونی که دلت می خواد بهش برسی
در ضمن ممنون که به وبم اومدی
بازم بیا منتظرتم.
با آرزوی موفقیتت.
یادداشت جدید وبم را بخون
سلام
به ما هم سر بزنید ولی آرام سرتان نشکند