می پندارم که آن سوی افق
راهی است
که بگیرد
لجن را از شانههایم.
می پندارم که آخرین هجوم کلاغ ها
مترسک اندامم را
بر این خشک مزرعه ی ملعون
بپراکند به زودی.
می پندارم که این آخرین بار است
که می نوازدم
سیلی باد شمالی.
من با دستان چوبی ام
با گیسوان پراکنده و پریشانم
لای لای یک پاییزم .
سخت مگیر بر این عریانی
که چوب را
نوازشی اثر نیست.
هر روز انتظاری است
که از افق لرزان و سرابی این دشت
فرشته ای معجزه وار
مرا
دوباره بیافریند:
انسان !
می دانم
فرداست
این تولد آبی.
گذرم اینجاست
بر این مزرعه ی خشک و خالی گندم
بر این خساست غریب آسمان.
هر روز این آدمک چوبین
گویی با باد می رقصد.
گویی حفره های عمیق چشمانش
خیره به دورهاست!
گویند
صدسالی است که اینجاست!
من هم چنان منتظر
و آن قطره آب نمی چکد
و ثانیه شمار ایستاست
و برف یخ زده از آسمان نمی بارد
این لحظه ابدی است
محکوم در چنگال پست و کثیف زمان
هم چنان منتظر یک صاعقه
یک بمب افکن
یک ویرانی جدید
به دستانم ایمان آورده ام
تو را خواهم کاشت
تا برویی از دل خاکستری و گرم این زمین
تا دوباره خویش را
روز دل بریدن از دنیا
روز دل بریدن از تو
از شانههای ظریفت
حلق آویز کنم!
خسته از صدای سکوت زجرآورت
در هنگامهی این غوغا
با دستانی چسبیده به تختهپارهها
پیش می راندم
تیغه ی طلایی خورشید
نگاهت را نیمه می کرد
و غوغای مگس ها
هیچ سکوتت را بر نمی آشوبید.
لرزان و بی امید
بانگ برآوردم
و تو حتی ناتوان از پلک زدن
دل آشوبه ی موج ها
بر نگاهت می رقصید
و مات شده بودی
بر این همه آب.
حتی فوران پستان هایم را
پاسخ نگفتی !
کجا به خاک بسپارمت
کودکم
که دیگر مرا زمینی نمانده است
تویی
با نگاه مات و ابدیت
در آغوشم
و منم
لرزان و خیس و ترسیده
در آغوش این سیلاب
نگاه نکن
چنین معصومانه و آرام
دیری است که میشناسمت.
چنین عاقل مآب مباش
که می دانم
دیری است اندیشهات را باختهای.
میدانم
در پس ِ هر روز ِ سخت ِ دیگری
هجرت می کنی
از آسمانها به خانهات
و قاهقاه خندهات
کابوسهای شبانهی ماست.
میدانم
چنین اثیری
و بی هیچ رحمی
ما را
به سخره می گیری
و تبسمت
نازکانه و ظریف
چون یک هلال ماه.
برابر این همه پرسش
تنها نگاه توست
خالی و پر از اندیشه
گولزنک افقهای دور
و حتی ناتوان از دیدن نزدیک.
این که میگویم و میشنوی
کفرانهای است
به پاس خساستی سخت
در آفرینش
آرزوهای
سادهی ما.
یک بار
تنها یک بار
قدم بگذار
بر این پست بی ارزش رویایی ات
بر این
زمین سرد
و خویش را
به دست باد بسپار
تا نوازشت کند
نغمههای بدآهنگ مخلوقات
به نرمی یک تازیانه!
تا بشنوی
تا ببینی
پروردگان خویش را.
بیا به زمین
بی هیچ ترسی
تو را نفرین نمی کنیم
ما، این عروسکان بازاری!