سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

زندگی آغاز شد

هم‌چنان که من

آرام و بی آواز

پای دروازه طلایی تولد

تاب می‌خوردم

و حسادتم به کودکی بود

که خوابیده بود

در غلافی بافته از نور و نسیم

گویی که هیچ گاه

پای رفتن به دروازه را نداشت.

دست به کار تابیدنم

و زمان دست به کار گشایش!

می بافم

از تمامی ثانیه ها

یک آبیْ ‌ژاکت گرم

تا چون بید نلرزی

در سردترین تولد برفی ات

و اوست

که می شکافد تکه تکه

ردای پوسیده ی ثانیه ها را

تا در کوتاه ترین شب زمستانی ام

بسوزاند فرصت بوسیدنت را

آن صبح را به خاطر بیاور

نگاهم بر توست

در این آغاز روز

و هنوز در پس طلوع است آفتاب

مثل طعم لبانت در من

به طعم آخرین گیلاس شکفته این باغ

شیرین و... گندناک

و سفر آغاز می شود

از من

تا گندناکی لبان تو!

توانم نیست!

توانم نیست که بازپس گیرم

دامن بلند سخن را از دستانم

تا اندکی

بیاسایی!


توانم نیست

که خیره وار

بسوزانمت

زیر باران آتشناک نگاهم


دستانم را

نخواهم توانست

بیاویزم

بر شانه‌هایت

حلقه وار

تا گوش هایم را

نفس هایت

موج وار

بیاراید


توانم این همه نیست

چرا که اسیرت گرفته اند

میان قلعه ای از چوب سیاه

روی آن دیوار.

آن هنگام که می خندی...

چنان با خویش می خندی که گویی

رها خواهی بود

از این حس چسبناک و خزنده

از این عشق لای گرفته و خاموش

یقین بدان

این آغاز راه خواهد بود

یقین بدار

که این شوکران

سهم هر دوی ماست.

این بار مچاله ای خواهم بود کاغذین

پاکتی تا خورده

به همراه هزاران هزار تمبر 

می خزم آرام و نرم و بی درنگ

از شکاف تاریک و تنگ و باریکش

این بار

پُست خواهم کرد

خویش را

یقین بدار

که فاصله ها

باز نخواهد داشت

هیچ نامه ای را.