سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

تابستان، بن بست است!

به انعکاس خود می نگرم 

در کرانه‌ی آخرین آینه‌ی این خانه 

پشت‌ْخمیده‌ی پیری بازمانده از انتهای قرون 

قصه‌گوی درختان حیاط بن‌بستش 

این فرزندان خاکی چوبین .

 

اینک سریر شاهانه‌ی من است 

لای‌لای صندلی غمگینم 

این منم 

با لبانی پوسیده از قصه 

با چشمانی تیره از بسیار دیدن 

                         بسیار بوسیدن 

وزن نفس‌گیر زندگی 

صدسال بر دوشم. 

 

این منم 

پیرْمعلم کفتران خانه‌ام 

نشسته در حصین سرد معبد هجرت 

بی هیچ رنگی 

بی هیچ تابی.

 

به یاد بیاور مرا 

من، مادربزرگ برفی این خانه 

که تا گور با من است 

سردی خالی صندلی چوبی غمگینی 

که بی وزن و رها 

در آفتاب مردادی 

روبه‌روی من  

تاب می‌خورد.

یک روز آفتابی

ببین ردیف گنجشک ها را  

بر روی موج لرزان صدایم 

که چه باوقار 

نشسته اند 

و نگاه تو 

آن فاجعه‌ای است  

که پروازشان خواهد داد. 

 

حجم خالی پیراهنم 

بی خیال و شاد 

روی طناب رخت 

تاب می‌خورد . 

 

و خنده‌هایم 

زاده‌ی چنین روزی است 

دریایی و نوشین. 

 

چادر گرم آفتاب 

سایه‌سار خنده‌های من 

و امروز 

ثانیه‌ها 

مهربانانه با من 

راه می‌سپارند. 

 

کاش روز آخرم نبود!

سرشماری

هنوز در افق خالی‌ترین اتاق

تاریک و روشن است.

پری‌های نازک خیال

روان به سوی مهتابند

و از تمامی روزنه‌ها

عریانی پیداست.

 

کنار گره‌های کور و درهم قاب آینه

چون میخی در سنگ

ایستاده‌ام.

 

روز سرشماری!

انحنای یخین و لطیف و نرم تنشان

زیر دستانم می‌رقصند،

نفس گرم و عمیق دره‌ها

نمناک!

 

روز گاه‌شماری!

از یک تیر داغ قیرآلود

تا آخرین برف‌های شب قصه

چند فرسنگ است؟

 

تکرار هرروزه‌ی من است

این قصه‌بافی عبث

این هزارافسانه‌ی دریغ.

فردای کور گذشته را

در پای دروازه‌ی دوزخ

مثله کرده‌ام

از تکه‌های دلم

هیچ باقی نیست

روز سرشماری است! 

 

پی‌نوشت: 

زمانی که سی و یک ساله باشی هر روز سرشماری داری: موهای سفید، چروک‌های زیر چشم، آرزوهای‌ بربادرفته، ایده‌های پوسیده، شادی‌های کوچک، غم‌های ناچیز، زندگی‌ات مثل یک قهرمان نگذشته و معمولی‌تر از انسان عادی دیگری زندگی کرده‌ای، تمام رویای کودکی را قربانی آرزوهایی کرده‌ای که دست یافتن به آنها در سی و یک سالگی دیگر از تو دردی دوا نمی‌کند. به دست آوردن رویاهای بیست و یک سالگی در سی و یک سالگی مضحک است اما در این سرزمین داغ و جهنمی آرزوها را حداقل ده ساله به دست می‌آوری. این ها که گفتم از سر دل تنگی نیست بلکه تکرار هرروزه این هزارافسانه ی دریغ است.

ما

می‌شنویم

خش‌خش شکفتن زخم‌های بسترمان را

گندیدن این ملافه‌ها

معجزه‌ی یهودای ماست.


چگونه می‌شود

که تصویر پشت پنجره

دیواری گردد

و تو

زندانی یک قاب بی رمق

از باغ آینه‌ها باشی


و من

هم‌سُرای عرعرهای پاییزی

هم‌آواز سکوتشان

با آن لب‌های دوخته‌ام


در جعبه‌ی زمان

اسیر تک‌تک ثانیه‌ها

و زمان نمی‌گذرد

محکوم به تعقیب عقربه‌ها

بهت زده

تندیسی در میان چرک‌مُرد ملافه‌ها

خیره به آن قاب همیشه تکراری

و بوی مرگ از بسترمان جاری است


سردتر از یخ‌زدگی چای در لیوان

رمق از ما رخت بربسته است

و چه قدر جای ما در زندگی

خالی است!

1...2...3

 1

می‌گویم به خود  

 

           نهیب وار  

 

چرا نمی‌شود 

 

          که رها شوم 

 

                     از این کشاله لَخت ظهر 

 

 

تا در افق آفتاب گرم شهرستان 

 

                        میان خمیازه یک سراب 

 

                                               ذوب شوم. 

 2

گاهی اوقات نفس مات پنجره 

 

راه چشمانم را می‌دزدد 

 

غرقه در تصویر 

 

خواب می‌بینم 

 

3 

مدتی است که 

 

معادله را برهم زده‌ای  

 

در شتاب‌های بی‌اثرم 

 

روح یک نسیم خفته است.