سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

صندلی های پارک 

ساییده از خاطرات زن های تنهایی 

قصه های بی آغاز و بی فرجام 

در رخوت پوسیده ی ظهرهای تابستان!

خالی خلوت خانه 

رویای دور نبودن توست 

اینک زیر کلاه تابستان 

غرقه در باران خلوتت 

رهسپارم پاییزم!

اگرچه سترگ چون کوه  

بر پایه های ستبر خویش 

نایستاده ام 

بدان که در برابرت 

بیدوار می رقصم 

بی هیچ شکستی!

سگ لرز صبح فروردین

مرا به مسلخ اعدام می برد

چه می ترسانی زن را از کشتن

که زن هر روز

در کار کشتن خویش است

و تنها از خویش می ترسد!

زن در ظهر تابستان

درد مانند ماری خشمگین 

در کمرگاهم می پیچید 

و ران هایم می خروشیدند 

و توان رفته بود از دستانم 

و سپیدی به چهره ام گریخته بود 

و تمامی شکمم 

در جهشی ناموفق 

به گلو هجوم می آورد 

و چه خوب که می شد بنشینم

اندکی 

در کثافت بازاری که خیابان بود 

در تهوع خفه کننده ی گرما 

در یک ظهر تابستان 

عاجزانه می اندیشیدم 

کجاست فروشنده ای 

که در بساطش 

تنها یک دانه 

نوار بهداشتی باشد!