صندلی های پارک
ساییده از خاطرات زن های تنهایی
قصه های بی آغاز و بی فرجام
در رخوت پوسیده ی ظهرهای تابستان!
سگ لرز صبح فروردین
مرا به مسلخ اعدام می برد
چه می ترسانی زن را از کشتن
که زن هر روز
در کار کشتن خویش است
و تنها از خویش می ترسد!
درد مانند ماری خشمگین
در کمرگاهم می پیچید
و ران هایم می خروشیدند
و توان رفته بود از دستانم
و سپیدی به چهره ام گریخته بود
و تمامی شکمم
در جهشی ناموفق
به گلو هجوم می آورد
و چه خوب که می شد بنشینم
اندکی
در کثافت بازاری که خیابان بود
در تهوع خفه کننده ی گرما
در یک ظهر تابستان
عاجزانه می اندیشیدم
کجاست فروشنده ای
که در بساطش
تنها یک دانه
نوار بهداشتی باشد!