چه جای خوبی برای خواب
صندلی خوابیده ی اتوبوس.
خواب
چفت می کرد
پلک ها را
با سنگینی انگشتان فربه اش
و از این سنگینی
سرم
به پهلو خم بود
در جست و جوی شانه ات.
می رفت و می آرمید بر تکیه گاه معهود خویش
و
ناگهان
می رفت تا انتهایی ناپیدا.
می لغزاند خواب را
جای خالی شانه ات
در صندلی کناری ام.
و نیستی ات
چونان عروسکی کوکی
می رقصاند
گردنم را.
کلافه از نبود شانه ات
باز می گردانم
سرم را به جای خود
اما...
بازی انگشتان خواب
بیچاره کرده است
گردن کوکی از جارفته ام را!
بیا به سینما برویم
و در تاریکی سایه ها آرام گیریم.
با من بیا
تا میان صندلی های خاک گرفته اش
بنشینیم
و ابری از پفک ما را فرا گیرد.
میان خش خش و زمزمه های آرام اش
بارانی از شکست های آفتابگردان
بر ما ببارد.
با من به سینما بیا
در کنار هم آرام می نشینیم
تو با چشمان شیشه ای ات
به آن پرده نور خیره می شوی
و من آرام
سر بر سینه ات می گذارم
و به آواز قلبی که نمی زند
گوش می دهم!
بیا با من به سینما
به دیدن نمایشی که پایانش نیست!
شنیده ام ای شاعر
که در ترانه هایت
مرا واژه ای می جویی!
به کندی ام بنگر
به این مرگآور روزهای بی صدایم
و مرا دل تنگی بخوان!
ترادفی شگرف با سنگ پشتی پیر
پناه گرفته در جان پناه سرسخت پستویش
در اضطراب گذر ثانیه ها و کسر ثانیه ها.
معجزه ای است برایم
که چنین کاهلانه
روزگار
مرا به دام دقایق کشیده است
و صبح را به شبی ابری
پیوند می دهد
گویی گشتاور زمان
بر سقف سخت جان پناهم می کوبد.
شاید روزگاری
در آغازی نو
پای گذارم بیرون
و دیگر واژه ای نباشم
در بند زنجیر یک کتاب!
تو را از غربت خودخواستهشان
به در کشیدند
گویی عروسکی را
در خیمه شب بازی
لباس پوشاندند.
تو چکیدی از زندگی درهم تنیده ات
و قطره ای باران شدی
در مشت کثیفشان!
از غروب سرد سرزمینت
تا گرمای گلوله ای در گرماگرم عاشورایی نوین
در این «دشت گریان»
صدای فروخفته ما بودی
و صدایت را به بند کشیده
در شیشه ای رنگین فروختند!
اینک شربتی سوزان
از شهادتی دروغین و سخت ننگآلود
از گندنای این شامبازار هزار رنگ
میان تاول های گلوی تو جاری است!
ای ژاله چکیده ای باران!
مبادا آن روز را
که تاب رذالت آوردن
خوی و رسم ما گردد.
چنین که یتیمانه
میان چنگال های وحشی شان
پیکر آزرمناکت
به سوی گور روان است!
دو انگشت لاغرش
گیره شکوه دامنش بود
و ترکه ظریف گیسوان طلایی
به آرامی شانه ها را می نواخت.
ما سه تن
به روبه رویش
خاموش و هراس زده و دیوارین
لب دوخته
مانند سه تندیس!
این آزمونی دیگر
از برای عاشق شناسی بود!
- «هر که روایت کند اینک از نهفته بازار قلبش
او را خواهم بوسید!»
ما سه تن
بی پروا در پروای بوسه او:
- «از برای شما خواهم مرد!»
- «ای تجسم یافته از زندگی ام، از مرگم، از هستی ام! بسیار دوستت میدارم!»
و اینک من بودم در «نوبت عاشقی»:
- ...
صدایش مثل رشته ای از آوازهای کولی وار
در گردنم می پیچید:
- «بگو ای مرد
مرا چگونه می بینی؟
چگونه می خواهی؟»
و من در گلوگاه تنگ انتظار
هیچ نمی توانستم گفت جز زمزمه ای:
- «هیچ نمی دانم! »
مثال خیزرانی سبز
که در کمانکش باد شمالی
بر بلندای خویش بلرزد
او نیز از خشمی سرد و سوزان
می لرزید.
سخره سخت و سترگ رقیبانم
گویی به نخ می کشید فقراتم را!
ونجابت دروغینم
در پساپس این نبرد دهشتناک
رنگ باخته و عریان
زوزه می کشید.
ناله ام از قعر جهنمی تاریک:
-«آری! اینک برای نوبت عاشقی دیر است!»
* برگرفته از نمایشنامه تاجر ونیزی- شکسپیر