سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

مردم روشن مملکت ما

این مملکت ما درست نخواهد شد. تا زمانی که مردمانش فکر و اندیشه را عوض نکنند همین خواهد بود! من مرده و شما زنده! نمونه اش همین دوستان تحصیل کرده کتاب خوان دانشگاهی! هر روز که با هم گفتگو می کنیم این باور برای من محکم تر می شود که نه ! این جماعت فقط پوست انداخته اند و جامه گردانده اند! میان جامه و درون پوست همان است که بود! همان فکر هزارساله ی پوسیده و حال به هم زن! این دو نمونه مشتی از خروار است:

1ـ من از یک حلقه بدلی خوشم آمد و خریدم و از آنجا که هنوز پشیزی برای قراردادهای اجتماعی احترامی قائلم آن را به دست راست کردم. دوست عزیزم که کلی مطالعه کرده و مقاله نوشته و کتاب چاپ کرده و ... به من می گوید:

- منظورت چیه از این حلقه؟

- هیچی خوشم اومد خریدم

- نه بابا این حلقه است! (انگار که نمی دونم) برای چی دستت کردی؟

- (در دلم: به تو مربوط نیست) ....

2ـ دوست دیگری در سرویس دانشگاه:

- بدلیه یا جواهره

- بدلیه!

ـ نامزد کردی؟

- نه! دست راستمه!

ـ گفتم شاید داماد پول نداشته بدل خریده از خجالتت کردی دست راستت!

ـ...(اینجا شاخ درآورده ام و قادر به صحبت نیستم)

یا مثلاً

- کردی دستت که خواستگار نیاد؟

- چه ربطی داره؟

- می گم شاید می خوای ریشه خواستگارا رو بخشکونی

- آخه این دست راستمه! نکنه قانونش عوض شده!

- به حلقه که ربطی نداره! حتی به بکارت ! امروزه دختر کسیه که زایمان نکرده باشه!!

ـ به خدا من بچه ندارم!

- نکن دستت! شاید بخوایم کسی رو معرفی کنیم نتونیم

- شما لطف دارین! لطفا معرفی نکنین

وقس علیهذا...


بحث ازدواج شخصی است و کسی را چه کار به امور شخصی دیگران! چه برسد به این که فلانی داماد فقیره یا پولدار!

3ـ یک عزیزی که به روابط آزاد زن و مرد باور دارد یا شاید وانمودش این طور است از ارتباط هم‌جنص‌خواهی به شدت ابراز انزجار کرد و کلی به این گونه افراد ناسزا گفت. آخه تو که روشنفکر جامعه ای چرا؟ روابط یک مساله شخصیه و به کسی ربطی نداره که تو از چی و کی لذت میبری؟ من هم که دفاع کردم گفت : خودت از این روابط داشتی؟

آخه به تو چه؟ داشتم یا نداشتم تو این وسط چه کاره ای؟ عقیدت محترم چرا دیگران رو به خاطر عقاید و اعمالشون ناسزا می گی؟


از آنجا که فشار خونم بالا رفته دیگر نمی توانم از آیات و معجزات این مردم چیز دیگری نقل کنم! در پست های بعدی !


پ.ن: من کسی رو به خاطر عقایدش سرزنش نمی کنم مگر اونهایی که دیگران رو تفتیش عقاید کنن!

چه روزی!

چه روزی! 

سیاهه ی روز 

در نیمه ی گرم خورشیدی اش 

می تفتید 

و آرام آرام 

در دلم 

دشمن را رحمی پدید می آمد 

چونان که  

دستان کریهش 

جگر پاره اش را 

به زیر خاک می کرد 

چه روزی! 

نفرت در لایه های بی رنگ اندوهم 

ته نشین می شد 

و سپاه خورشید 

بر قفل گور مادرش 

بیهوده می تاخت! 

نامردی را بنگر 

که در سیاه روز مصیبتش 

دل را یارای آن نبود 

که به خاک بسپارد 

خاطرات پس افتاده ی ماتی را 

که به سیاهی 

بر دلم حک شده بود! 

 

دشمنی که مادرش مرده بود و هرچند آن روز  دلم برایش سوخته بود اما سپس ِ این روز، نفرتم از او فزونی یافت.

مرا به قهوه تلخ مهمان کن

تنم را  

خط به خط ، واژه به واژه، 

به باران شستم: 

دیگر سیاه مشق تو نخواهد بود 

و نه دفتری پوشیده از ناسازوار واژگان مرده ی خونین 

اینک 

خیس از نمانم خسته ی بهاران

خالی از حسرت آتش!

دل  داده به باد شرمگین اردی بهشتی 

خیره به نقش های در هم فنجان 

در انتظار سوغات آینده 

در هیهای چرک مرد این شهر تلخ! 

به تو که دیگر نمی نویسی

قصد نصیحت ندارم یا حتی گلایه یا حتی شکایت، فقط یک درد دل ساده است. وقتی کسی را خیلی دوست داری و او یک وبلاگ در بلاگ اسکای دارد و تو هر روز او را و دردهای او را می خوانی و می فهمی «ای بابا این که با اون که می شناختی خیلی فرق داره» کم کم به وبلاگش عادت می کنی! کم کم برای تو حکم یک جور داستان دنباله دار را پیدا می کند. قلم خوبی دارد و تو با عطش می خوانی و لذت می بری حتی وقتی غرغر می کند فحش می دهد مرتب شکایت می کند و کلاً چند روز در میان اشکت را در می آورد. جسارتش را می ستایی و آرزو می کنی ای کاش مثل او شجاع بودی!حالا چند روزی گذشته و هر بار که بلاگش را باز می کنی می بینی سفید است مثل برف! فقط چند ماهی تنها آن گوشه کنارها شنا می کنند و تبلیغات بلاگ اسکای صفحه را زینت بخشیده! حتی نوشته های قبلی هم پاک شده اند و تو تنها با صفحه ای خالی روبه رویی! حسابی دلت می گیرد. چون خیلی کم پیدا می شود که خوب بنویسند و لذت بخش بنویسند و در عین حال نوشته هایشان پرمغز و معنی باشد.  

نمی دانم دلیل این اعتصاب این احتکار این امساک چیست؟ حتما به حال روحی ات بر می گردد! شاید با ما لج کرده ای و مثل محمود جان قهر کردی و منت کش می خواهی! شاید هزار دلیل دیگر دارد و ما نمی دانیم. اما دلم برایت (برای نوشته هایت) تنگ شده!  

ای کاش دوباره بادهای بنفش تیره بر ما بوزند حتی با باران یا برف یا رعد و برق!

فقط یک بیمار رها شده آن هم فدای سرت!

چقدر جالب است که یک دفعه جایگاه قربانی و ظالم عوض شود . یا مثلا جای قاتل و مقتول یا بسیاری دیگر! مملکت ماست دیگه! هرچه فکر کنی به عمل می رسه! تو بگو الان پیتر پن از آسمون می‌آد و می‌شه مسوولی وزیری وکیلی! مطمئن باش تا نیت کنی از قوه به فعل رسیده! امروز در روزنامه فرهیختگان از قول وزیر بهداشت نقل شده که

اولا ًدو بیمار در بیابان رها نشده اند و یک بیمار بوده 

دوماً این بیمار هزینه بیمارستان را نداشته اما تمام خدمات درمانی را دریافت کرده و سپس فرد دیگری با لباس بیمارستان او را خارج می کند.

خوب این وسط یکی بپرسه زن حسابی! اگر طرف تمام خدمات درمانی رو دریافت کرده مرض داشته که خودش رو آواره بیابون کنه! اگه می خواسته فرار کنه پس چرا نرفته خونه دوستی آشنایی رفته وسط کشتزار خوابیده!

همین فرهیختگان اولین بار که این خبر رو چاپ کرد عکس دو نفر رو درج کرده بود که با وضع فجیعی وسط بیابون رها شده بودن! یا عکسه قلابی بوده یا وزیر بهداشت تازه از مریخ اومده!

حالا گیریم حرف این سرکار خانم درست! خوب اونایی که می رن بیمارستان و به علت بی پولی پذیرش نمی شن چی؟ 

تازه خانم دستجردی تهدید کردن که با کسانی که بخوان آبروی وزارت خونه رو ببرن برخورد می کنن! آنهم قضایی و اطلاعاتی جالبه یا مریض نمی شی یا اگر شدی و خدمات خوبی دریافت نکردی و از چیزی شکایت داشتی یا خفه می شی یا سروکارت با کرام اکاتبینه! یک هو دیدی مریض رها شده بدبخت شد محارب فی الارض! یا گفتن جریان فتنه طرف رو قاچاقی از بیمارستان برده بلکه آبروی مرضیه خانم رو ببره!

به همین راحتی جای همه چیز عوض شد و صورت مساله پاک شد و ما هم نتیجه گرفتیم که در مملکتی اسلامی عمام ضمان به مدیریت شعبه اولش(AGHA) و نیابت شعبه دومش(رییص جومحور)همه چیز بر وفق مراده