خالی وجودم
خالی این دستان تهی
تو را می ترساند
و چقدر برای دوست داشتن
عشق ورزیدن
و زندگی کردن زود بود!
اینک پری دستانم
در گروی چشمانت!
قلبم، جانم، زندگی ام در رهن بانک ها
اقساط بیچاره ام کردند
چقدر برای دوشت داشتن دیر است!
سرمای صبح بهاری
می سوزاند!
کارگران
قطار، ردیف خیابانند!
خراب و خسته و خواب زده
هریک را بر دوش است
بیلی، کلنگی، کیسه ای!
پف آلود و چرک و چروک
لمیده بر کنار جوی کثیف خیابان در انتظار
در انتظار کار، کار و کار!
می هراسم از نگریستنشان
از این نومیدی باران بهاری
در انتظار کورسویی، شمعی شعله ای!
هریک را شرمی در چین پیشانی پنهان
هریک را سیگاری آتشی دودی در دهان
استخوانی در گلو
فریادی در نگاه!
هریک را انتظاری بی پایان!
در یک روز شنبه خبری را می شنوی آرام آرام به خود می گویی (طوری که شیطان نشنود) یعنی می شود که این بار بشود! تا ظهر تا بعدازظهر خبر در سرت می چرخد. جرات نداری که خوشحال باشی. جرات نداری که بلند بگویی. ناگهان می فهمی که کسی مخالف است و با زمزمه هایش نقشه هایت را نقش کرده است برآب! حالا مانده ای که این کار درست است یا نه؟ چه باید بکنی؟ آرزویت برآورده می شود با هزار اما و اگر و تو از اشتباه می ترسی چون سرنوشت ۲ نفر دیگر در گروی همین کار توست. و البته این آرزوی تو نیست آرزوی عزیزترین کس توست که اگر برآورده شود و او خوشحال شود تو را دیگر غمی نیست! باید چه کرد در این ابهام و سردرگمی روز شنبه؟
هیچ اندیشیدهای؟
تو را با nod32 چه تفاوتی است
هر روز نام عبورم نامعتبر است
در درگاه چشمانت
هر روز این تکرار می شود:
The user name or password is invalid
اولین تماس جسمی من با یک پسر برای ارتباط صکثی کلاس پنجم اتفاق افتاد. من که با یک مانتوی سبز کلوش دامن پیلیسه رفته بودم از لوازم التحریر محله مان چیزی بخرم, همون طور که کنار پیشخون ایستاده بودم حس کردم کسی از پشت به من چسبید و هی خودش رو به من فشار داد. ناگهان از ترس و انزجار استفراغم گرفت و حس کردم تمام دنیا رو سرم خراب شده! این خاطره شد یک موتیف یک بن مایه از ارتباط... از اون به بعد به شدت از پسرها می ترسیدم و مرتب خودم رو جمع و جور می کردم. حس می کردم تقصیر من بوده که این اتفاق افتاده و جرأت نمی کردم به کسی بگویم. حتی به مادرم . فقط به دوستم اعظم گفتم. اون بهم گفت که همچین چیزی رو تجربه کرده اما نه تنها نترسیده بلکه خیلی هم لذت برده. من با چشمهای از حدقه دراومده بهش زل زدم و زبونم بند اومد. بعدها باز هم بسیار برام اتفاق افتاد اما بازهم لذت نبردم. و آنقدر می ترسیدم که حتی نمی توانستم از خودم دفاع کنم.
حالا می فهمم که این ها تقصیر من نبوده یا حتی اون پسر متجاوز هم خیلی تقصیر نداشته. وقتی اوج خفقان و ممنوعیت بر تو حاکمه تو هم برای خروج هیجانات و احساساتت راه های دیگری پیدا می کنی. تو هم توی خیابون به دیگران تجاوز می کنی و نمی دونی که اون چه عذابی می کشه!
و من تا مدت ها فکر می کردم که نه نکنه پدرم برادرم همسرم و ده ها مرد دیگری که می شناسم آنها هم توی خیابون به زنان و دختران لفظی و جسمی تجاوز می کنند. امروز می فهمم که حتما آنها هم این کار می کرده یا می کنند. زمانی که خلوتی برای تو نباشد زمانی که نتوانی آنچنان که باید غرایزت را آرام کنی پس باید راه های دیگری بیابی!