سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

آری مرا سنگ پشت بخوان!

شنیده ام ای شاعر

که در ترانه هایت

مرا واژه ای می جویی!

به کندی ام بنگر

به این مرگ‌آور روزهای بی صدایم

و مرا دل تنگی بخوان!

ترادفی شگرف با سنگ پشتی پیر

پناه گرفته در جان پناه سرسخت پستویش

در اضطراب گذر ثانیه ها و کسر ثانیه ها.


معجزه ای است برایم

که چنین کاهلانه

روزگار

مرا به دام دقایق کشیده است

و صبح را به شبی ابری

پیوند می دهد

گویی گشتاور زمان

بر سقف سخت جان پناهم می کوبد.


شاید روزگاری

در آغازی نو

پای گذارم بیرون

و دیگر واژه ای نباشم

در بند زنجیر یک کتاب!

کادوی نمکی و سی و دو سال گریه!

مامان گریه می کرد. درک نمی کردم و نمی کنم چرا؟ مثل وقتی دانشگاه قبول شدم. وقتی ایرن قبول شد. وقتی از تهران برگشت و ایرن رو گذاشته بود خوابگاه! مثل خیلی وقت های دیگه که من نمی فهمیدم چرا گریه می کنه؟ مخصوصا دیروز! وقتی حسابی غافلگیر شده بودم و باورم نمی شد که مامان بهم کادو بده! دیوان جواد مجابی که البته داداشی خریده بودش! هرچند دو روز قبلش از داداشی کادو گرفته بودم اما این یکی بوی اشک می داد مزه کتاب شور بود. من نمی تونستم آرومش کنم و خودم زدم زیر گریه! یاد وقتی افتادم که با ایرن رفته بودیم آرایشگاه! آرایشگر به ایرن می گفت: مثل عروس های دیگه گریه نکنی صورتت خراب شه! ایرن می گفت اگر کسی گریه اش بگیره من هم گریه می کنم! فکر کنم این یک مشکل خانوادگیه!

من از ۶۰ وات بیزارم!

وقتی که در گرگ و میش غروب که نه آن قدر تاریک است که نبینی و نه آن قدر روشن که خوب ببینیَ روشن کردن یک لامپ زرد ۶۰ یا ۱۰۰ واتی برای من مصیبت است. دیدن نور زرد کمرنگش دلم را آشوب می کند و ناگهان تمامی نکبت های عالم بر سر من هوار می شوند. سه خاطره تلخ فلاکت بار هجوم می آورند و من دلم می خواهد که نه این لامپ لعنتی ۶۰ واتی باشد نه این خاطره ها و نه خود من!

۱ـ یادم نیست چند ساله ام. من و دخترخاله و دختر دایی ام(در حقیقت دختر پسرعمه مادرم) سه نفری در یک شهرک دهاتی نشین اطراف تهران در غروب نفس گیر یک شهرک کوچک و شلوغ و خفقان آور با لباس های شلخته و خاکی ویلانیم. دختر دایی ام روزه است. ناگهان اذان می گویند. چند لامپ رنگی ۶۰ واتی روشن است و دلم حسابی گرفته. از لوس بازی های دخترخاله ابلهم و از این مهمانی اجباری. دلم می خواهد تمام لامپ ها خرد کنم و دخترخاله نادانم را تکه تکه ! اما سایه مادرم پس ذهنم است و نگهبان من.

۲ـ یادم نیست چند ساله ام. من و خانواده ام و خانواده دوست بابام رفتیم به یک دهاتی اطراف اراک که کثافت از آن می بارد. من از دهات بیزارم. هنگام بازگشت پنجره یک خانه آجری کوچک با یک لامپ ۶۰ واتی روشن است و گرگ و میش غروب را به بازی گرفته. دلم می خواهد پدرم را حسابی بزنم که مرا وادار کرده به این مسافرت احمقانه بیایم. من از ۶۰ وات بیزارم.

۳ـ یادم نیست چند ساله ام. از شیفت بعدازظهر مدرسه برگشته ام. مادرم سبزی پاک می کند و همان طور غر غر می کند. پدرم مثل همیشه با سلاح سرد سکوت نشسته است و جلویش یک جعبه شرینی است. من عاشق شیرینی ام. هول می زنم و به مامان می گویم بیا بخور. مامانم می گوید: درد بخورید! هی برید پولتون رو بدید شیرینی! شیرینی ها در دهانم می ماسند. با حماقت کودکی ام نمی فهمم چرا مادرم عصبانی است. فقط می دانم شانس آورده ام که کتک نخورده ام. به آن یکی اتاق می روم که از این یکی اتاق با پرده ای گلدار جدا شده! کتاب خرمگس یا شاید آنتوانت را برای هزارمین بار به دست می گیرم و پیش خودم می گویم یک روزی خرمگس می شوم و با قدرت برمی گردم. در این حین لامپ ۱۰۰ واتی اتاق نور علی نور می شود و به زور بغضم را فرو می خورم. من از ۶۰ وات یا حتی ۱۰۰ وات زرد بی خاصیت بیزارم.

پ.ن: این خاطره ها پاک ناشدنی اند. چندین برابرش خاطرات خوب دارم اما این سه تا یعنی یک دوره طولانی مصیبت ! یک دوره شاید ۳۲ ساله نکبت و بدبختی! یعنی نسل دهه شصت زیر لامپ های ۶۰ یا ۱۰۰ واتی با یک تلویزیون ۱۴ اینچ دوکاناله پارس! یعنی من!

تقدیم به صانع ژاله

تو را از غربت خودخواسته‌شان

به در کشیدند

گویی عروسکی را

در خیمه شب بازی

لباس پوشاندند.

تو چکیدی از زندگی درهم تنیده ات

و قطره ای باران شدی

در مشت کثیفشان!

از غروب سرد سرزمینت

تا گرمای گلوله ای در گرماگرم عاشورایی نوین

در این «دشت گریان»

صدای فروخفته ما بودی

و صدایت را به بند کشیده

در شیشه ای رنگین فروختند!

اینک شربتی سوزان

از شهادتی دروغین و سخت ننگ‌آلود

از گندنای این شام‌بازار هزار رنگ

میان تاول های گلوی تو جاری است!

ای ژاله چکیده ای باران!

مبادا آن روز را

که تاب رذالت آوردن

خوی و رسم ما گردد.

چنین که یتیمانه

میان چنگال های وحشی شان

پیکر آزرمناکت

به سوی گور روان است!

دلبخواهی برای ابلیس

می دانم که این احساسات ربطی به دموکراسی ندارند. این تخیلات فریبای ناموزون از شعار ما دور است. اما زمانی که دیوارهای خفقان سخت درهمم می فشرند تخیلی از نوع مارکی دوساد آغاز می شود. تصور کن که روزی که دیگر مجبور نیستی بپوشی و بپوشانی تنت را و خودت را و فکرت را. در این روز باید چه کرد؟ تکلیف من روشن نیست. اما حس خون ریختن عجیبی در من می جوشد. چقدر دلم می خواهد در این روز تمامی عزیزان ب*س*ی*ج*ی و س*پ*ا*ه*ی را به گور بفرستم. چقدر دلم می خواهد خروار خروار جنازه ببینم و این عادی نیست! چقدر می خواهم که با دستانم شال چند متریشان را طناب سازم و خفه کنمشان ! دلبخواه دیوانه واری است اما سخت شیرین و چسبناک! گویی تنها راه ما برای آرامش خون ریزی است و نه چیز دیگر. ملت ما را چه به دموکراسی؟!

آری این است سنت فرهنگی ما به جا مانده از اعصار و قرون بسیار که به دیرینگی آن می نازیم. آری به دیرینگی این میراث نهاده در ما که تنها کشتن و کشتار است! تاریخی سراسر خون و عرق و فریاد که یقینم این است که تا سالیان نیز همین خواهد بود.