سگ لرز صبح فروردین
مرا به مسلخ اعدام می برد
چه می ترسانی زن را از کشتن
که زن هر روز
در کار کشتن خویش است
و تنها از خویش می ترسد!
ما همگی مسافران این جزیره آهنی هستیم. در حال فرو رفتن و غرق شدن بی آن که ذره ای نگران و یا حتی آگاه به این وضعیت اسف بار باشیم. ما همگی به یک ناخدا، یک رهبر، یک ولی یا یک پدر دلخوشیم بی آن که بدانیم او نیز به ما دلخوش است یا نه؟ ما نیز یک روز مثل مسافران جزیره آهنی در یک خاک خشک بی حاصل پی توهم می دویم و افق های روبه رویمان همگی آب شور دریاست نه چیزی بیشتر! نه عشقی نه تفریحی که ما تفریح ناخدا شده ایم. اوست که برای بند شدن سنگ روی سنگ ما را به مرز تحقیر و خواری می برد و جان ما را پشیزی قابل نمی داند. آری ماییم که در انزوای یک کشتی میان این همه آب دلخوش به بخور و نمیر ناخداییم و او نیز یک روز زمانی که کشتی فرو رود ما را پی یک توهم احمقانه می فرستد و خود را از مهلکه می رهاند. اوست که معلم مدرسه را از اختراع و آگاهی و اندیشه به درس و مشق آب و بابا و انار می کشاند و ناگهان کلاس درس را به طویله بدل می سازد.
نمی دانم چرا باورمان نمی شود که هر روز فروتر می رویم و هر لحظه لجن های دریا ما را بیشتر در خود می گیرند؟
درد مانند ماری خشمگین
در کمرگاهم می پیچید
و ران هایم می خروشیدند
و توان رفته بود از دستانم
و سپیدی به چهره ام گریخته بود
و تمامی شکمم
در جهشی ناموفق
به گلو هجوم می آورد
و چه خوب که می شد بنشینم
اندکی
در کثافت بازاری که خیابان بود
در تهوع خفه کننده ی گرما
در یک ظهر تابستان
عاجزانه می اندیشیدم
کجاست فروشنده ای
که در بساطش
تنها یک دانه
نوار بهداشتی باشد!
این عنوان مطلبی است که همین الان از وبلاگ مسعود بهنود خواندم. حسابی دلم گرفت. هرچند که خاطرات دیرپای او از تهران بسیار خاک خورده تر از خاطرات من از دهه 60 تهران و اراک است اما حسابی دلم گرفت. این غم دیرینه که با هزار و یک چیز پیوند خورده در دلم زنده شد. حیاطی با دیوار کاهگلی و باغچه و درخت توت! درهای چوبی بین حیاط ما و همسایه! برف تا سینه دیوار و تیرهای چوبی کوچه های باریک! تلویزیون کمد دار سیاه و سفید و دو اتاق نقلی ما و یک چراغ فتیله ای که من و خواهرم و مادرم دور آن جمع می شدیم تا نلرزیم. کفش های سوراخ در زمستان و لباس های کهنه و عاریه ای که نه تنها من که بیشتر مدرسه مان این گونه بودیم! عروسک های پلاستیکی که با کمترین حرکتی دست و پایشان می کند گویی که آنها نیز خوب می دانستند که دست و پا و جان در این سرزمین ارزشی ندارد. آژیرهای پیاپی قرمز و سفید و ترس و شادی و امید و در این میان خروار خروار کتاب و شعر!
دوستی های بی ارزش و مهمانی های طولانی و شب نشینی های بدون شام(حتی امروز هم تصورش سخت است که بعد از شام به خانه کسی بروی تا ساعت ها با او گفتگو کنی) و داستانهای جن و پری! داستان های بابابزرگی که اصلا قصه گو نبود و مرتب غر می زد. و یک عالم چیز دیگر اگر بخواهم بگویم مثنوی هفتاد من کاغذ می شود. در تردیدم که این خاطرات را دوست دارم یا نه؟ اما مسلم است که هرگز نمی خواهم که به آن دوران بازگردم. حتی به پنج سال پیش هم نمی خواهم برگردم. فقط می خواهم که زودتر بگذرد و بگذریم!
در تمامی مدتی که مطلب مسعود را می خواندم به دو چیز می اندیشیدم: 1_ خاطرات او از تهران پیش از انقلاب با شکوه و نوستالژیک است اما خاطرات من از تهران و اراک بعد از انقلاب غم انگیز و کسالت بار و پس زننده است.
2- چگونه است که این مرد چنین جذاب و شیوا می نویسد اما من نمی توانم حتی خطی سطری یا عبارتی به جذابیت و قدرت او بنویسم. اینجا تنها هنر اوست در نویسندگی نه عقایدش که هر مطلبی که از او می خوانم تنها تحسین نثار این قلم شیوای او می کنم.
با ف.ل.ت.ر.ش.ک.ن اینجا را بخوانید.