سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

ققنوس

گرچه پروای آنم نیست که بگریزم

از ترحم سرد و خالی چشمانت

اما هرگز

ققنوس نخواهم بود

هرگز

تا از میان بال های فروشکسته ام

سربرکنم

و خاکستر استخوان هایم

میعاد تولد دوباره ام گردد

و دوباره

بیاغازم با تو

این فصل سرد و سترون را!

made in china

هیچ می دانی خورشید چینی چیست؟

نگاهی بینداز به آسمان:

می تابد

وارفته و بی حال و بی رمق

آن دایره زردِ رنگ پریده،

بی آنکه گرمم کند

حتی برای ثانیه ای!

ما هیچ وقت برابر نبودیم

یک روزی تو پسر چاقالوی همسایه بودی و  من دختر لاغر مردنی خونه

حالا من دختر چاقالو هستم و تو پسر لاغر مردنی!

یک روزی تو برای دیدن من پشت آجرهای خونه بغلی کمین می کردی و من عشق می کردم که سرکار بزارمت!

حالا تو هی با دختر خوشگله می آی و می ری و به من که تا کمر از تراس خونه آویزونم محل نمی‌ذاری!

کجای این عشق بوده؟


زن در اداره

حرفم که تمام شد، نفس آرامی کشیدم و گفتم: «البته منظور بدی نداشتم! می دونین که! خوب....! یعنی...» مدیر اداره به آرامی عینکش را جابه‌جا کرد و گفت: «ممنونم که در جریانم گذاشتین! بفرمایین!» اشک‌هایی را که به هزار ضرب و زور بیرون کشیده بودم پاک کردم و به آرامی بیرون آمدم و در را پشت سرم بستم.

توی اتاق رفیعی با مژده می خندیدند. بی خیال پشت کامپیوتر نشستم و خودم را مشغول کردم. تلفن زنگ زد. رفیعی جواب داد: «سلام آقای مدیر! البته! بله! حتماً!» سپس رو کرد به مژده و گفت: «مژی جون! مدیر کارت داره!» مژده یکه خورد. بلند شد و در حالی که پای کوتاه‌ترش را دنبال خود می‌کشید، بیرون رفت. رفیعی رو کرد به من و گفت: «چه خبره؟» گفتم: «چه می دونم!»

مدتی گذشت. من و رفیعی سربه‌سر آبدارچی اداره می‌گذاشتیم و می‌خندیدیم. مخصوصاً به کلاه پشمی روی سرش. مژده داخل اتاق شد. چشمهایش خیس‌خیس بودند. بینی کوچکش که همیشه حسادتم را برمی‌انگیخت، قرمز بود. رفت طرف میزش و کیفش را برداشت. از جا بلند شدم و گفتم: «مژی جون! چیزی شده؟» گفت: «نه! هیچی! .... اخراج شدم!» بغضش ترکید. به رفیعی نگاه کردم. با بی‌اعتنایی لب‌هایش را جمع کرده بود. مژده لنگان و گریان بیرون رفت. به پنجره تکیه دادم. همان شده بود که می خواستم.

به من بگو در برابر زنی که چون زنجره می بافد چه کنم و چگونه میان این سیلاب کلمات خود را غرقه کنم و به غرق شدن نیندیشم؟

به من بگو در برابر زنی که چون دیواری از سنگ مرا می نگرد و گویی میان سیلاب کلماتم غرقه شده چه کنم و چگونه نجاتش بخشم؟

با خود چه کنم؟ با این همه صدا و آوا و نجوا در خود چه کنم؟

خالی از خویش و تو و دیگران- آمیخته با تمام صداهای کشنده ای که جانم را می مکد- باید چه کنم؟

تنها گوشه ای مرا بس است تا اندکی بی نفس جهان را نظاره کنم بی آن که زبان و زمان و مکان مرا در بر گیرند.