گرچه پروای آنم نیست که بگریزم
از ترحم سرد و خالی چشمانت
اما هرگز
ققنوس نخواهم بود
هرگز
تا از میان بال های فروشکسته ام
سربرکنم
و خاکستر استخوان هایم
میعاد تولد دوباره ام گردد
و دوباره
بیاغازم با تو
این فصل سرد و سترون را!
هیچ می دانی خورشید چینی چیست؟
نگاهی بینداز به آسمان:
می تابد
وارفته و بی حال و بی رمق
آن دایره زردِ رنگ پریده،
بی آنکه گرمم کند
حتی برای ثانیه ای!
یک روزی تو پسر چاقالوی همسایه بودی و من دختر لاغر مردنی خونه
حالا من دختر چاقالو هستم و تو پسر لاغر مردنی!
یک روزی تو برای دیدن من پشت آجرهای خونه بغلی کمین می کردی و من عشق می کردم که سرکار بزارمت!
حالا تو هی با دختر خوشگله می آی و می ری و به من که تا کمر از تراس خونه آویزونم محل نمیذاری!
کجای این عشق بوده؟
حرفم که تمام شد، نفس آرامی کشیدم و گفتم: «البته منظور بدی نداشتم! می دونین که! خوب....! یعنی...» مدیر اداره به آرامی عینکش را جابهجا کرد و گفت: «ممنونم که در جریانم گذاشتین! بفرمایین!» اشکهایی را که به هزار ضرب و زور بیرون کشیده بودم پاک کردم و به آرامی بیرون آمدم و در را پشت سرم بستم.
توی اتاق رفیعی با مژده می خندیدند. بی خیال پشت کامپیوتر نشستم و خودم را مشغول کردم. تلفن زنگ زد. رفیعی جواب داد: «سلام آقای مدیر! البته! بله! حتماً!» سپس رو کرد به مژده و گفت: «مژی جون! مدیر کارت داره!» مژده یکه خورد. بلند شد و در حالی که پای کوتاهترش را دنبال خود میکشید، بیرون رفت. رفیعی رو کرد به من و گفت: «چه خبره؟» گفتم: «چه می دونم!»
مدتی گذشت. من و رفیعی سربهسر آبدارچی اداره میگذاشتیم و میخندیدیم. مخصوصاً به کلاه پشمی روی سرش. مژده داخل اتاق شد. چشمهایش خیسخیس بودند. بینی کوچکش که همیشه حسادتم را برمیانگیخت، قرمز بود. رفت طرف میزش و کیفش را برداشت. از جا بلند شدم و گفتم: «مژی جون! چیزی شده؟» گفت: «نه! هیچی! .... اخراج شدم!» بغضش ترکید. به رفیعی نگاه کردم. با بیاعتنایی لبهایش را جمع کرده بود. مژده لنگان و گریان بیرون رفت. به پنجره تکیه دادم. همان شده بود که می خواستم.
به من بگو در برابر زنی که چون زنجره می بافد چه کنم و چگونه میان این سیلاب کلمات خود را غرقه کنم و به غرق شدن نیندیشم؟
به من بگو در برابر زنی که چون دیواری از سنگ مرا می نگرد و گویی میان سیلاب کلماتم غرقه شده چه کنم و چگونه نجاتش بخشم؟
با خود چه کنم؟ با این همه صدا و آوا و نجوا در خود چه کنم؟
خالی از خویش و تو و دیگران- آمیخته با تمام صداهای کشنده ای که جانم را می مکد- باید چه کنم؟
تنها گوشه ای مرا بس است تا اندکی بی نفس جهان را نظاره کنم بی آن که زبان و زمان و مکان مرا در بر گیرند.