و چنین شد
که معلق شدم
حلق آویز
میان دستانت و آسمان
گویی پرواز بود مرا
مرا که حتی پری باقی نمانده است
چه رسد به بال های عقابی و سترگ آسمانی!
و چنین بود سرانجامم
دانه ی برفی در برابر بوران خاکستر
و مرا تندیس یخین میدان کرد
نفس های جادوانه ات
ای زن برفی!
و چنین خواهد بود
من یکی از ستبر صنوبران این جنگل
در آتشباد و تگرگ کویری ات
خواهم مرد
ای الهه دریایی ام!
مرا بر بام خانه ات برفراز
مثل پرچمی
یا حتی رختی برای پوشیدن
بر این رسن پوسیده ی کاغذینت
تا خوب خشک گردم!
یک دیوان برایت سرودهام
اما هنوز هم
تنها آوای لبانت
باد سرد کشنده ای است
که بر من می وزد.
خورشید
در کمند من است
با گیسوان سیاهم
تازیانه اش خواهم زد
اما هنوز هم
چشمخانه ی خالی چشمانت
نور را باور ندارد
دیگر حقارتی نخواهد بود
و نه التماسی
در این روزهای خالی
تنها عروسکم
در آغوش تنگ خویش
زندگی آغاز شد
همچنان که من
آرام و بی آواز
پای دروازه طلایی تولد
تاب میخوردم
و حسادتم به کودکی بود
که خوابیده بود
در غلافی بافته از نور و نسیم
گویی که هیچ گاه
پای رفتن به دروازه را نداشت.
خواندن رمان های انگلیسی همیشه جذاب است. از برونته ها گرفته تا آستین و کانن دویل و کریستی و... . من از آستین اِما و عروس ساندیتون را خوانده بودم. خاطره رمانهایی مواج و جذاب و روان همیشه با من بود. حالا دو روزی است که غرور و تعصب تمام شده! گویی بر مغز و قلبم داغ گذاشته است. به خصوص آقای دارسی. یک انگلیسی تمام عیار! دلخواه هر دختری! ثروتمند، جنتلمن، مغرور و با هیبت! مثل سیدنی شخصیت عروس ساندیتون یا آقای راچستر جین ایر یا هیت کلیف بلندی های بادگیر. حتی به نوعی شخصیت (اسمش یادم نیست) کتاب میدل مارچ. شاید کمی دخترانه است برای من ! در سی و یک سالگی عشق های انگلیسی قرون 18 و 19 باز هم دلم را ربوده است! شاید قحط چنین آدم هایی در واقعیت کنونی من این رمان ها را جذاب کرده!
حالا دلم می خواهد باز هم رمان کلاسیک بخوانم! از رمان های مدرن و داستان های کوتاه این دوره با هزار و یک جور کلک مدرنیته و پست مدرن دل بکنم و دوباره در انگلیس یا شاید هم فرانسه (عشاق نامدار) غرق شوم
دلم تنگ شده برای 11 تا 15 سالگی ام که تمام رمان های انگلیسی و فرانسوی و آمریکایی کلاسیک را جارو کرده بودم.
شاید دوباره بلندی های بادگیر را بخوانم