-
خون آشام
پنجشنبه 23 دیماه سال 1389 11:12
آرزویم بود که در بدر، هنگام بار گرفتن آن ماه مهتابی بر چار پای چوبی صندلی ام تکیه زنم و دسته ی به هم بافته ی ریسمان را با نوازشی کوچک و سرد آویز گردنم کنم افسوس! که در غوغای بدر نیمه شبان، گردنم هدیه ای نبود به زرباف زمخت یک طناب طعمه ای بود برای یک گرگ نمای خون آشام!
-
جهانگرد
پنجشنبه 23 دیماه سال 1389 11:10
افق را به بازی مگیر پیمانه مکن آسمان را با قدم های کج کج لک لکی ات! با لبان ترک خورده ی کویری ناپیدا سرود و ترانه مخوان! نگاه کن مثل رویای سحرگاهی: بی پیکر، بی سر، بی اندام برخاسته از گوری تنگ آواره ی جهان شدی!
-
لای لای بعدازظهر
پنجشنبه 23 دیماه سال 1389 11:08
عروسک قهوهای ام در آغوش مادرم آرام خفته بود. و من این سوتر در خانه بازی ام در آغوش دیوار خفته بودم.
-
از در درآمدی و من از خود به در شدم...
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 11:05
هرچند این را نامش برف نمی توان گذاشت و در برابر برف هایی که دیده ام کاریکاتوری بیش نیست اما چنان حالم را به جا آورده که گویی از خود به در شدم! صبح امروز بهترین صبح زمستان ۸۹ بود. بالاخره برف را نفس کشیدم هرچند اندک اما همین هم در این خشکزار برهوت که حتی زیبایی بیابان را نیز دریغ می کند، غنیمتی است. این اندک این ناچیز...
-
دلبخواه 1
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 11:44
1ـ چقدر می خواهم که شخصیت اصلی شهریار آینده باشم! 2ـ چقدر می خواهم که در یک کوپه درجه یک ، وسط برف ، نزدیک قطب شمال جایی توی سوئد سفر کنم! 3ـ چقدر می خواهم که پابرهنه روی ساحل با یک دامن نخی گشاد بدون هیچ تن پوش دیگری راه بروم! 4ـ چقدر می خواهم که رقاص کاباره باشم! 5ـ چقدر می خواهم که توی جنگل بلوط که بوی پوسیدگی و...
-
بازی سایه و نور
یکشنبه 28 آذرماه سال 1389 08:29
دوست دارم بازی سایه و نور را در این اتوبوس مه گرفته زنگ خورده پریشان حال در سایه: لبان تو را می بوسم. و در هرای نور: دستان تو سایبان چشمان من است!
-
جلاد
یکشنبه 28 آذرماه سال 1389 08:28
ای که ستودن از آن توست! ای میاندار میدان مرگ! ای جلاد! اکنون، حالا، اینک که چشمانمان گرم قصه های توست ما را به دار بسپار! مباد آن دم که با صدای ناگهان یک ستاره در افق خواب، این نوشین غزل صبحگاهان، این اسارت آگاهی از ما بگریزد و تو در حلقه دستان به هم پیچیده مان به خواب روی! ای جلاد!
-
خرداد
شنبه 27 آذرماه سال 1389 11:21
خرداد را به تماشا بنشین این موسم آزمون را این همیشگی پیوستار سرد تاریخ در کشتن ما را به تماشا بنشین حلقه های بافته یک زنجیر گرداگرد حوض نقاشی لبالب از پرهای ارغوانی گنجشک های تابستان! از خرداد برایم بدوز کفنی اینک که رهسپارم و این همه در من تکرار مکن که اینک نه خردادست بل که هنگامه سرد آذر ماه در آستان کشتزار خشکیده...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 آذرماه سال 1389 17:34
پشت بامیم. من و بابا روی تشک های خنکمان دراز کشیده ایم. مامان مثل همیشه نشسته و پاهای لاغرش را می جنباند. مثل همیشه عصبی است و انگشتان پایش را تکان می دهد و ساکت است. این را بعدا فهمیدم که حرکات دست و پایش چقدر بیش از حد معمول است. وقتی که زندگی حسابی ما را چلانده بود. من مثل دیوانه ها شده ام. گاهی به آسمان نگاهی می...
-
مرشد و مارگریتا
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1389 10:49
هم چنان دهانم باز مانده است. لحظه ای سیلاب ویران کننده کتاب را از یاد نمی برم. مثل مغروقی که از میان خروارها کلمه و واژه خود را بیرون کشیده باشد. در حیرت اینم که کتاب با من چه کرده است! تمامی ایده ها و باورها را سوزانده و خاکستر کرده و حالا باید دوباره برای خود تخته سنگی چیزی پیدا کنم و سر بی مغزم را بر آن بکوبم....
-
یک جواب کوتاه به سک سک بادهای بنفش تیره
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 20:02
آری این بار بازی واقعی شد! تنها این بار بود که در چشم گذاشتن هایت, قلب را میان دستان به هم فشرده ات جا گذاشتم و رفتم! زمانی که شروع کردی پیراهنم را به تن داشتم اما هنوز نشانه هایم در سراسر خانه پراکنده بود. باید یک به یک را جمع می کردم و می رفتم تا دیگر نبینمت و نبینی ام! نه از نفرت و نخواستن که از شرم و شوق و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 آذرماه سال 1389 10:52
در عصرگاه مشوش این پاییز سایه ها در مهتابی اند و مهتابی بزنگاه نگاه خیره ی آسمان است آفتاب دزدانه پنجه افکنده بر هره ی دیوار در کمین بوسه ی ما و تنم به تخیل آغوشت عریان! هیجان را بنوش اینک که در کشف سرزمین تازه ای هستی *** گفته بودی مرا تنگ در آغوش بدار مبادا که از میانمان باد را گذر باشد! اینک ببین این فراخنا این...
-
سلام صمد جان!
یکشنبه 23 آبانماه سال 1389 12:30
نمی دانی از این که برایت نامه می نویسم چقدر خوشحالم! چه هیجانی در من می جوشد! تصورش بسیار لذت بخش است که قصهگوی کودکی خود را به قصه ای تازه مهمان کنی! خوب این طرف خیلی خبرها نیست. نمی شود بگویم جالی تو خالی است. چیز زیادی را از دست ندادهای اگر به این طرفها نرسیدهای. راستش از کودکان قصه های تو تا کودکی من تا همین...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 آبانماه سال 1389 08:36
نزدیک است روی پلههای لجن گرفته بلغزم. آرام آرام پایین می آیم و دستم را به دیوارهای کثیف و سیاه حمام می گیرم. کاملاً خالی است. حتی صدای چکه کردن آب هم نمی آید. نور ضعیف و کدر سقف، حمام را تیره و تار کرده است. یک ردیف دوش کنار هم قرار گرفته. هر کدام یک در آلومینیومی دارد که انگار از قعر زمان سر برآورده. با احتیاطی...
-
مرد لب بندر
شنبه 15 آبانماه سال 1389 08:26
اسکله آرام است. مثل همیشه. موج های کوتاه خونرنگ آرام گرفتهاند و تنها اندکی الوار پوسیده ی اسکله را می لرزانند. خورشید در افق پشت ابرهای سیاه و دودزده جا گرفته اما هنوز ماه طلوع نکرده است. چند مرغ دریایی تار و تیره اسکله و افق را آشفته کردهاند، اما صدایشان را نمی شنوی چراکه در امتداد زمان یخ بسته اند. من کنار ساحل...
-
ققنوس
چهارشنبه 5 آبانماه سال 1389 08:45
گرچه پروای آنم نیست که بگریزم از ترحم سرد و خالی چشمانت اما هرگز ققنوس نخواهم بود هرگز تا از میان بال های فروشکسته ام سربرکنم و خاکستر استخوان هایم میعاد تولد دوباره ام گردد و دوباره بیاغازم با تو این فصل سرد و سترون را!
-
made in china
دوشنبه 3 آبانماه سال 1389 12:20
هیچ می دانی خورشید چینی چیست؟ نگاهی بینداز به آسمان: می تابد وارفته و بی حال و بی رمق آن دایره زردِ رنگ پریده، بی آنکه گرمم کند حتی برای ثانیه ای!
-
ما هیچ وقت برابر نبودیم
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 14:32
یک روزی تو پسر چاقالوی همسایه بودی و من دختر لاغر مردنی خونه حالا من دختر چاقالو هستم و تو پسر لاغر مردنی! یک روزی تو برای دیدن من پشت آجرهای خونه بغلی کمین می کردی و من عشق می کردم که سرکار بزارمت! حالا تو هی با دختر خوشگله می آی و می ری و به من که تا کمر از تراس خونه آویزونم محل نمیذاری! کجای این عشق بوده؟
-
زن در اداره
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 08:57
حرفم که تمام شد، نفس آرامی کشیدم و گفتم: «البته منظور بدی نداشتم! می دونین که! خوب....! یعنی...» مدیر اداره به آرامی عینکش را جابهجا کرد و گفت: «ممنونم که در جریانم گذاشتین! بفرمایین!» اشکهایی را که به هزار ضرب و زور بیرون کشیده بودم پاک کردم و به آرامی بیرون آمدم و در را پشت سرم بستم. توی اتاق رفیعی با مژده می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 21:29
به من بگو در برابر زنی که چون زنجره می بافد چه کنم و چگونه میان این سیلاب کلمات خود را غرقه کنم و به غرق شدن نیندیشم؟ به من بگو در برابر زنی که چون دیواری از سنگ مرا می نگرد و گویی میان سیلاب کلماتم غرقه شده چه کنم و چگونه نجاتش بخشم؟ با خود چه کنم؟ با این همه صدا و آوا و نجوا در خود چه کنم؟ خالی از خویش و تو و...
-
این منم! تندیس یخین میدان!
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 21:22
و چنین شد که معلق شدم حلق آویز میان دستانت و آسمان گویی پرواز بود مرا مرا که حتی پری باقی نمانده است چه رسد به بال های عقابی و سترگ آسمانی! و چنین بود سرانجامم دانه ی برفی در برابر بوران خاکستر و مرا تندیس یخین میدان کرد نفس های جادوانه ات ای زن برفی! و چنین خواهد بود من یکی از ستبر صنوبران این جنگل در آتشباد و تگرگ...
-
صدای خالی سکوت
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 11:13
یک دیوان برایت سرودهام اما هنوز هم تنها آوای لبانت باد سرد کشنده ای است که بر من می وزد. خورشید در کمند من است با گیسوان سیاهم تازیانه اش خواهم زد اما هنوز هم چشمخانه ی خالی چشمانت نور را باور ندارد دیگر حقارتی نخواهد بود و نه التماسی در این روزهای خالی تنها عروسکم در آغوش تنگ خویش
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 12:58
زندگی آغاز شد همچنان که من آرام و بی آواز پای دروازه طلایی تولد تاب میخوردم و حسادتم به کودکی بود که خوابیده بود در غلافی بافته از نور و نسیم گویی که هیچ گاه پای رفتن به دروازه را نداشت.
-
غرور و تعصب
شنبه 3 مهرماه سال 1389 14:02
خواندن رمان های انگلیسی همیشه جذاب است. از برونته ها گرفته تا آستین و کانن دویل و کریستی و... . من از آستین اِما و عروس ساندیتون را خوانده بودم. خاطره رمانهایی مواج و جذاب و روان همیشه با من بود. حالا دو روزی است که غرور و تعصب تمام شده! گویی بر مغز و قلبم داغ گذاشته است. به خصوص آقای دارسی. یک انگلیسی تمام عیار!...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 21:13
دست به کار تابیدنم و زمان دست به کار گشایش! می بافم از تمامی ثانیه ها یک آبیْ ژاکت گرم تا چون بید نلرزی در سردترین تولد برفی ات و اوست که می شکافد تکه تکه ردای پوسیده ی ثانیه ها را تا در کوتاه ترین شب زمستانی ام بسوزاند فرصت بوسیدنت را
-
آن صبح را به خاطر بیاور
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 21:11
نگاهم بر توست در این آغاز روز و هنوز در پس طلوع است آفتاب مثل طعم لبانت در من به طعم آخرین گیلاس شکفته این باغ شیرین و... گندناک و سفر آغاز می شود از من تا گندناکی لبان تو!
-
توانم نیست!
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 18:31
توانم نیست که بازپس گیرم دامن بلند سخن را از دستانم تا اندکی بیاسایی! توانم نیست که خیره وار بسوزانمت زیر باران آتشناک نگاهم دستانم را نخواهم توانست بیاویزم بر شانههایت حلقه وار تا گوش هایم را نفس هایت موج وار بیاراید توانم این همه نیست چرا که اسیرت گرفته اند میان قلعه ای از چوب سیاه روی آن دیوار.
-
آن هنگام که می خندی...
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 11:23
چنان با خویش می خندی که گویی رها خواهی بود از این حس چسبناک و خزنده از این عشق لای گرفته و خاموش یقین بدان این آغاز راه خواهد بود یقین بدار که این شوکران سهم هر دوی ماست. این بار مچاله ای خواهم بود کاغذین پاکتی تا خورده به همراه هزاران هزار تمبر می خزم آرام و نرم و بی درنگ از شکاف تاریک و تنگ و باریکش این بار پُست...
-
پینوکیو
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 10:54
می پندارم که آن سوی افق راهی است که بگیرد لجن را از شانههایم. می پندارم که آخرین هجوم کلاغ ها مترسک اندامم را بر این خشک مزرعه ی ملعون بپراکند به زودی. می پندارم که این آخرین بار است که می نوازدم سیلی باد شمالی. من با دستان چوبی ام با گیسوان پراکنده و پریشانم لای لای یک پاییزم . سخت مگیر بر این عریانی که چوب را...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 شهریورماه سال 1389 12:45
من هم چنان منتظر و آن قطره آب نمی چکد و ثانیه شمار ایستاست و برف یخ زده از آسمان نمی بارد این لحظه ابدی است محکوم در چنگال پست و کثیف زمان هم چنان منتظر یک صاعقه یک بمب افکن یک ویرانی جدید