-
آن واپسین روز
پنجشنبه 11 شهریورماه سال 1389 12:19
به دستانم ایمان آورده ام تو را خواهم کاشت تا برویی از دل خاکستری و گرم این زمین تا دوباره خویش را روز دل بریدن از دنیا روز دل بریدن از تو از شانههای ظریفت حلق آویز کنم!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 شهریورماه سال 1389 12:13
خسته از صدای سکوت زجرآورت در هنگامهی این غوغا با دستانی چسبیده به تختهپارهها پیش می راندم تیغه ی طلایی خورشید نگاهت را نیمه می کرد و غوغای مگس ها هیچ سکوتت را بر نمی آشوبید. لرزان و بی امید بانگ برآوردم و تو حتی ناتوان از پلک زدن دل آشوبه ی موج ها بر نگاهت می رقصید و مات شده بودی بر این همه آب. حتی فوران پستان هایم...
-
شکرانه!
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 14:10
نگاه نکن چنین معصومانه و آرام دیری است که میشناسمت. چنین عاقل مآب مباش که می دانم دیری است اندیشهات را باختهای. میدانم در پس ِ هر روز ِ سخت ِ دیگری هجرت می کنی از آسمانها به خانهات و قاهقاه خندهات کابوسهای شبانهی ماست. میدانم چنین اثیری و بی هیچ رحمی ما را به سخره می گیری و تبسمت نازکانه و ظریف چون یک هلال...
-
قلبم ماهی یک حوض خالی است
پنجشنبه 21 مردادماه سال 1389 20:41
لمیده بود مهتاب بر سطح لرزان و آبی آب و آن سوتر تو بودی بر سنگی سخت پاشویهی حوض و گونههایت می شکستند در سایهی مهتابی آب. این سو به فاصلههای افق نگاه خیرهی من بود بر تو و می اندیشیدم: آه اگر غرقه نبودند قایقهای کاغذیام همسفر اقیانوسی من میشدی در این حوض بی کرانه آّه اگر کوچک نبودند قایق های کاغذیام میخفتم در...
-
یک خواب بی رویا
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 14:43
دیروز دلم غبار گرفته بود شنیده ام که کودکی شیرین چون گل قاصد پریده است و جمجمه اش با او نیست اوست مسافر کوچکی از زمین بی هیچ آوازی، بی هیچ رویایی چراکه در واپسین ِ بودنش حجم خاکستری و لیز مغزش را به جاده ای قیرین هدیه داده است پی نوشت: دیروز شنیدم که امیرطاهای نه ماهه ، بچه ی یکی از همکاران، در تصادفی در راه مشهد کشته...
-
هراس شبانه
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 14:29
لمیده زیر لحافی گرم از رویا: قدمزنان میان هجوم سبزی از چمن قدمگاهم آسمان بال فرشتگان بر شانههایم و چشمانم پنجره ی وهمناک سرزمینهای گمشده ناگهان سردی دستان هراس مرا تاب می داد چون آونگ و هراس را نفس می کشیدم و مرا می ربود زلزله ای ناپیدا. پلک هایم ، خسته از هم آغوشی. و لختی و لرزش و لجاجت در اندامم سر برآوردم گویی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 14:12
دخترک رد پایش را می دید که چون قالبی از جیوه سبزی چمن را نهان می کرد دخترک می گریست از میان سوراخ چتر گُلی اش آفتاب به درون می تابید و رویای او را مثل رویای دم صبح آب می کرد
-
ضیافت
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 14:09
روز خوبی بود دیروز هنوز باقی است اثر خراشههای ناخنش بر روی در می پزد دستانم را رنج گرم دستانش و می دزددم هنوز غرور آرام نگاهش زنگ صدایش این آخرین نشانه از تمامی آفرینش در گوشم جاری است و زمختی ترک لبانش بر گونههایم گرم و داغ و هوسناک. و من در برابرش مترسکی ساکت با تمنایی آرام بی تابی اندکی از آغوش گرم بویناکش بی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 مردادماه سال 1389 12:12
فکر کنم تابستان مغزم را خشکانده بی هیچ الهامی بی هیچ زایشی از تابستان لعنتی متنفرم شعرها ناقص و علیل اند ایده ها می میرند ثانیه ها به سنگینی پتکند باد کولر مثل نفس مرده هاست از این فصل مرده ی خواب آور و مسکر و کسالت بار و پر از خاطره بیزارم
-
تابستان، بن بست است!
سهشنبه 12 مردادماه سال 1389 11:58
به انعکاس خود می نگرم در کرانهی آخرین آینهی این خانه پشتْخمیدهی پیری بازمانده از انتهای قرون قصهگوی درختان حیاط بنبستش این فرزندان خاکی چوبین . اینک سریر شاهانهی من است لایلای صندلی غمگینم این منم با لبانی پوسیده از قصه با چشمانی تیره از بسیار دیدن بسیار بوسیدن وزن نفسگیر زندگی صدسال بر دوشم. این منم پیرْمعلم...
-
یک روز آفتابی
چهارشنبه 6 مردادماه سال 1389 13:42
ببین ردیف گنجشک ها را بر روی موج لرزان صدایم که چه باوقار نشسته اند و نگاه تو آن فاجعهای است که پروازشان خواهد داد. حجم خالی پیراهنم بی خیال و شاد روی طناب رخت تاب میخورد . و خندههایم زادهی چنین روزی است دریایی و نوشین. چادر گرم آفتاب سایهسار خندههای من و امروز ثانیهها مهربانانه با من راه میسپارند. کاش روز...
-
و تو پروردگار خواهی بود
پنجشنبه 31 تیرماه سال 1389 11:45
همیشه به این معتقد بودم که این ارزش گذاری ها و قله سازی ها و پایگان بندی ها به هیچ دردی نمی خورند مگر کور کردن استعداد. یک هفته گذشته و من سه داستان زیبا از کسی خواندهام که خلاف ظاهرش سرشار از احساس بود. با خودم فکر می کنم اگر اسم کسی مثل فلانی وبهمانی روی داستان ها بود حتما تا حالا چاپ شده بودند و کلی هم سر وصدا به...
-
سرشماری
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 09:05
هنوز در افق خالیترین اتاق تاریک و روشن است. پریهای نازک خیال روان به سوی مهتابند و از تمامی روزنهها عریانی پیداست. کنار گرههای کور و درهم قاب آینه چون میخی در سنگ ایستادهام. روز سرشماری! انحنای یخین و لطیف و نرم تنشان زیر دستانم میرقصند، نفس گرم و عمیق درهها نمناک! روز گاهشماری! از یک تیر داغ قیرآلود تا آخرین...
-
ما
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1389 21:01
میشنویم خشخش شکفتن زخمهای بسترمان را گندیدن این ملافهها معجزهی یهودای ماست. چگونه میشود که تصویر پشت پنجره دیواری گردد و تو زندانی یک قاب بی رمق از باغ آینهها باشی و من همسُرای عرعرهای پاییزی همآواز سکوتشان با آن لبهای دوختهام در جعبهی زمان اسیر تکتک ثانیهها و زمان نمیگذرد محکوم به تعقیب عقربهها بهت...
-
1...2...3
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 12:07
1 میگویم به خود نهیب وار چرا نمیشود که رها شوم از این کشاله لَخت ظهر تا در افق آفتاب گرم شهرستان میان خمیازه یک سراب ذوب شوم. 2 گاهی اوقات نفس مات پنجره راه چشمانم را میدزدد غرقه در تصویر خواب میبینم 3 مدتی است که معادله را برهم زدهای در شتابهای بیاثرم روح یک نسیم خفته است.
-
مثل من... مثل تو
سهشنبه 1 تیرماه سال 1389 14:13
سرد نه مانند حجم سُرِ یخین قندیلی بلکه چون چشمان وغزدهاش، آرام . کبود نه مانند بیکرانههای هوس نه مانند غلغل سرود ماهیها، گنگ؛ بلکه چون خونی که دزدانه و پاورچین در تکهتکهی رگهایش گام نهد. مدفون نه مانند آفتابهای طلایی تاریخ و نه مانند مرد شنی، دزد خوابهای کودکیاش، بیخواب؛ بلکه چون تنی بیسر که هرآن برنخواهد...
-
به من... میاندیشی؟...
شنبه 29 خردادماه سال 1389 22:25
به من... میاندیشی؟... چگونه آغاز شد پیوند دوبارهام با تو؟ از یک شروع ناپیدا؟ آن چنان که دیگر نمیتوانم برویانم فشردگی دانه ی دلم را. لختههای خون درونم کودکی نخواهد شد از بس که رابطهها سترون بودند!
-
رصد
شنبه 29 خردادماه سال 1389 22:19
دشمن شان گشتم بی آن که خواسته باشم هرگز. از میانه ی تنگ حضورشان میگذرم با لرزشی خیس و نمناک می دراند از هم چرمینه ی پوستم را خیرگی نگاه دوخته شان. غرقه در خفگی سرد سکوت خندههاشان محو در محاق ظریف منحنی لبها با شتابی سنگین در پی یافتن روزنههای صدا میگذرم از میانه تنگ حضورشان
-
یک حس قدیمی خاک خورده
دوشنبه 17 خردادماه سال 1389 13:10
سکوت ساکت سرزمینم در کودکی یک ظهر چسبناک و سنگین سنگی پله های داغ همسایه و تنبلی بی تمنای کلاغ روی هره دیوار ؛ بگو چرا چنین غمناک است این آخرین تصویر از خاطرههای بی نشانم چرا چنین سمج مثل مگسهای وارفته مردابی چرا چنین جاری چونان شطی از جیوههای مذاب. خاطرههای بی اکسیژن بی نفس غبارآلود و خسته به تمنای مرگ من هر روز...
-
شاعر
شنبه 15 خردادماه سال 1389 12:17
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 چشمانم رودی روان بود زیر پرده ی سنگین مه و استخوانهایم ترانه می خواندند و سرما هم چنان می نواخت. در ترنم باد می رقصیدند گیسوان ازجاکندهام و گام هایم ایستاده بودند. ناامیدی بر سرم میبارید سپید و سنگین و آسمان می گریست از نبود ترنم طلایی آفتاب و...
-
آغاز
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 11:14
عنوان این وبلاگ سی و یک است. چراکه در سن سی و یک سالگی یعنی همین سال جاری تصمیم گرفتم برای نخستین بار آنچه را که دلخواهم است بنویسم آن هم بر روی یک صفحه شیشهای... عکس بالا نشانه کلاف در هم پیچیده قلبم است که امروز یک در میان می زند...