سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

جهانگرد

افق را به بازی مگیر

پیمانه مکن آسمان را

با قدم های کج کج لک لکی ات!

با لبان ترک خورده ی کویری ناپیدا

سرود و ترانه مخوان!

نگاه کن

مثل رویای سحرگاهی:

        بی پیکر، بی سر، بی اندام

برخاسته از گوری تنگ

آواره ی جهان شدی!

لای لای بعدازظهر

عروسک قهوه‌ای ام

در آغوش مادرم

آرام خفته بود.


و من این سوتر

در خانه بازی ام

در آغوش دیوار

خفته بودم.

بازی سایه و نور

دوست دارم بازی سایه و نور را

در این اتوبوس مه گرفته زنگ خورده پریشان حال

در سایه:

لبان تو را می بوسم.

و در هرای نور:

دستان تو

سایبان چشمان من است!

جلاد

ای که ستودن از آن توست!

ای میاندار میدان مرگ!

ای جلاد!

اکنون، حالا، اینک

که چشمانمان گرم قصه های توست

ما را به دار بسپار!

مباد آن دم

که با صدای ناگهان یک ستاره در افق

خواب، این نوشین غزل صبحگاهان،

این اسارت آگاهی

از ما بگریزد و تو

در حلقه دستان به هم پیچیده مان

به خواب روی!

ای جلاد!

خرداد

خرداد را به تماشا بنشین

این موسم آزمون را

این همیشگی پیوستار سرد تاریخ در کشتن

ما را به تماشا بنشین

حلقه های بافته یک زنجیر

گرداگرد حوض نقاشی

لبالب از پرهای ارغوانی گنجشک های تابستان!

از خرداد برایم بدوز کفنی

اینک که رهسپارم

و این همه در من تکرار مکن

که اینک نه خردادست

بل که هنگامه سرد آذر ماه

در آستان کشتزار خشکیده زمستانی است

نفس بکش در این خونباره ی ترک خورده شهرم

تا بدانی

تا ببویی

و بر پوست تارتنک بسته ات

نقش بندد

این آشوبگاه خردادی!

تا خوب در جانت حک شود

که سرزمینم

تک ماه است

یگانه خرداد است!