سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

در عصرگاه مشوش این پاییز 

سایه ها در مهتابی اند  

و مهتابی بزنگاه نگاه خیره ی آسمان است

آفتاب دزدانه 

پنجه افکنده بر هره ی دیوار

در کمین بوسه ی ما  

و تنم به تخیل آغوشت عریان! 

هیجان را بنوش 

اینک که  در کشف سرزمین تازه ای هستی 

*** 

گفته بودی مرا تنگ در آغوش بدار 

مبادا که از میانمان 

باد را گذر باشد! 

اینک ببین 

این فراخنا این کرانه این کویر 

میان  من وتو 

میعادگاه توفان است!

ققنوس

گرچه پروای آنم نیست که بگریزم

از ترحم سرد و خالی چشمانت

اما هرگز

ققنوس نخواهم بود

هرگز

تا از میان بال های فروشکسته ام

سربرکنم

و خاکستر استخوان هایم

میعاد تولد دوباره ام گردد

و دوباره

بیاغازم با تو

این فصل سرد و سترون را!

made in china

هیچ می دانی خورشید چینی چیست؟

نگاهی بینداز به آسمان:

می تابد

وارفته و بی حال و بی رمق

آن دایره زردِ رنگ پریده،

بی آنکه گرمم کند

حتی برای ثانیه ای!

این منم! تندیس یخین میدان!

و چنین شد

که معلق شدم

حلق آویز

میان دستانت و آسمان

گویی پرواز بود مرا

مرا که حتی پری باقی نمانده است

چه رسد به بال های عقابی و سترگ آسمانی!


و چنین بود سرانجامم

دانه ی برفی در برابر بوران خاکستر

و مرا تندیس یخین میدان کرد

نفس های جادوانه ات

ای زن برفی!


و چنین خواهد بود

من یکی از ستبر صنوبران این جنگل

در آتشباد و تگرگ کویری ات

خواهم مرد

ای الهه دریایی ام!


مرا بر بام خانه ات برفراز

مثل پرچمی

یا حتی رختی برای پوشیدن

بر این رسن پوسیده ی کاغذینت

تا خوب خشک گردم!

صدای خالی سکوت

یک دیوان برایت سروده‌ام

اما هنوز هم

تنها آوای لبانت

باد سرد کشنده ای است

که بر من می وزد.


خورشید

در کمند من است

با گیسوان سیاهم

تازیانه اش خواهم زد

اما هنوز هم

چشمخانه ی خالی چشمانت

نور را باور ندارد


دیگر حقارتی نخواهد بود

و نه التماسی

در این روزهای خالی

تنها عروسکم

در آغوش تنگ خویش